خلاصة:
از نظر رورتی، فلسفه به معنای جستجوی عینیت ابزاری بود که در دوران روشنگری به کمک غربیان آمد تا از نگرش های مذهبی قرون وسطی رهایی یابند؛ و حال که آن مقصود محقق شده است، باید از فلسفه و جزمیت های آن رهایی یافت. رورتی با نقد بنیان گرایی در فلسفه غرب مدعی است که نمی توان نظامی فلسفی بر بنیان های قابل قبول برای همگان بنیاد نهاد، و سپس به استنتاج هنجارهای اخلاقی از آن مبادرت ورزید. فلسفه هیچ کمکی به تفکیک سره از ناسره در عرصه اخلاق و سیاست نمی کند. اعتبار ارزش های اخلاقی و سیاسی در عمل و آنگاه که به تسهیل زندگی انسان ها و همزیستی ایشان مدد رسانند آشکار خواهد شد. تنها کاری که از فلسفه می توان انتظار داشت آن است که شهودات اخلاقی رایج در یک جامعه را شکلی نظام مند خلاصه کند، به توجیه عملی بپردازد که ما یا موکلانمان تصمیم به انجام آن گرفته ایم. داوری های ما در حوزه های مختلف معرفت را با هم سازش دهد، و در نهایت آنکه پیامد تلفیق اندیشه های مختلف را پیش بینی کند. اما این پرسش مطرح می شود که آیا رورتی با کنار گذاردن فلسفه از امر توضیح و تبیین ارزش های اخلاقی و سیاسی، ما را از ابزار تحلیلی ارزشمندی برای تشخیص کاستی ها و نابرابری های موجود در عملکرد یک جامعه محروم نساخته است؟
ملخص الجهاز:
اما این پرسش مطرح میشود که آیا رورتی با کنار گذاردن فلسفه از امر توضیح و تبیین ارزشهای اخلاقی و سیاسی، ما را از ابزار تحلیلی ارزشمندی برای تشخیص کاستیها و نابرابریهای موجود در عملکرد یک جامعه محروم نساخته است؟ واژگان کلیدی: ریچارد رورتی، فلسفه، ضدبنیانگرایی، پستمدرنیسم، نظریة معرفتی بازنمایی مقدمه ریچارد رورتی، فیلسوف پستمدرن آمریکایی، فلسفه را نردبانی میداند که بشر در دوران مدرن از آن بالا رفت و اکنون از آن بینیاز شده است.
کارکردهای فلسفه اگر ضد بنیانگرایی جستجوی بنیانهای فلسفی برای هنجارهای اخلاقی را غیرضروری کرده است و اگر بهزعم رورتی، امروزه اکثر روشنفکران و غیر روشنفکران غربی علاقهای به فلسفه ندارند (Rorty, 1998b: 75)، چرا رورتی بخش اعظم تلاش علمی خود را مصروف فلسفه و به ویژه معرفتشناسی کرده است؟ اگر غربیان میتوانند سنتهای جاری خود را تداوم بخشند، بدون توجه به اینکه کدام پیش فرضهای فلسفی بنیان این سنتها هستند و یا اینکه اصلا بنیانی فلسفی برای آنها وجود دارد یا خیر (Rorty, 1998b: 64-66)، آیا فلسفه به رشتهای زائد مبدل نشده است؟ در پاسخ بدین پرسش، در این قسمت از مقاله، با رجوع به آثار مختلف رورتی، به بررسی دیدگاههای او دربارﺓ جایگاه فلسفه میپردازیم.
اما پرسش آن است که چه تعداد از همکاران سابق رورتی در گروههای آموزشی فلسفه در دانشگاههای غرب در جستجوی چنان حقایقی بودهاند؟ آیا او دشمن موهومی را که امروزه در غرب اثر چندانی از آن دیده نمیشود آماج نقد خود قرار نداده است؟ به علاوه، نگرش ضد بنیانگرایانة رورتی که میکوشد تا نظریهپردازی در سیاست را به تبیین فرهنگ سیاسی موجود محدود نماید و به قضایای فلسفی و نظریات مربوط به طبیعت آدمی اتکایی نداشته باشد، ما را از ابزار تحلیلی ارزشمندی برای نقد عملکرد یک جامعه محروم میسازد.