ملخص الجهاز:
"بابی تخم مرغش را خورد و از پنجره به بیرون خیره شد؛انگار فکر کردن به کاری که در پیش داشت برایش سخت بود.
فهمیدم حرصش از دست بابی درآمده؛سرزنشش نمیکردم ولی دلم میخواست آرلین این حرف را نمیزد.
آرلین گفت:«پس چه شانسی!»سیگارش را توی بشقاب خاموش کرد و دودش را فوت کرد،بعد بلند شد که برود به شری کمک کند.
بابی گفت:«جای من بودی چی کار میکردی؟اگه الان داشتی یک سال میرفتنی زندان دیرلاج؟» گفتم:«به وقتی فکر میکردم که داشتم مرخص میشدم،به اینکه اون روز باید چهجور روزی باشه،به اینکه اون روز زیاد دور نیست».
نرفتم جلو که بهاش دست بزنم،هرچند شاید بایست این کار را میکردم ولی بابی برادرم نبود.
بابی گفت:«چه حالی میده،نه؟»از توی آینه عقب نگاهش کردم؛ به شری نگاه کرد و سرش را تکان داد،انگار این حرف به تعجب انداخته باشدش.
راس،اینرو نگاه!»و دست کرد توی کیسه سیاهی که داشت با خوشد میبرد و از توش یک هفتتیر درآورد انداخت جلو،وسط آرلین و من.
بابی گفت: «چه حالی میده،نه؟» از توی آینه عقب نگاهش کردم؛به شری نگاه کرد و سرش را تکان داد،انگار این حرف به تعجب انداخته باشدش (به تصویر صفحه مراجعه شود) با اینکه میدانستم آخر سر وا میدهد و بدون دست و پا زدن کنار میآید.
گفتم:«شاید دست کرد توی کیسه سیاهی که داشت با خودش میبرد و از توش یک هفتتیر درآورد انداخت جلو،وسط آرلین و من.
آرلین پاکت سیگارش را باز کرد و گفت:«یه چیزی ازت بپرسم جواب میدی؟حرفت حرفه دیگه،نه؟» گفتم:«واسه خودم که حرفه»."