ملخص الجهاز:
"آنای دوم از سرنوشت اولی عبرت گرفت و ادعا کرد که آفتاب را دوست دارد و از دروغ بدش میآید؛مثل ترجمه یکی از آن فرمهای دوستیابی بود: «حال میکنم:خوراک لوبیای تند!حال نمیکنم:بیعرضگی و مردهایی که میخواهند گربه را دم حجله بکشند!!!» دوتا آنای لهستانی قطعا میدانستند که چهچیزهایی را دوست دارند و دوست ندارند اما مثل بقیه ماها دایره لغتشان محدود بود و همین باعث میشد که سطحی و پیشپا افتاده به نظر برسند.
معلم زبانی به لبهایش کشید و خودش را برای حمله آماده کرد؛خم شد و دستهایش را روی میز دخترک گذاشت و گفت:«آره؟جنگ کوچولویتان را هم دوست داری؟» همینطور که شاگرد خوشبین برای دفاع از خودش تقلا میکرد،من هم دست و پا میزدم تا جواب مناسبی برای این سوال پیدا کنم؛سوالی که حالا دیگر به یک تله انفجاری تبدیل شده بود.
اواسط اکتبر بود که معلم مرا نشان داد و گفت:«یک روز با تو سر کردن عین سزارین است»و من ناگهان متوجه شدم که از وقتی پا به فرانسه گذاشتهام این اولین بار است که همه حرفهای یک نفر را-لغتبهلغت-میفهمم."