"اما بعد از آن او به شهر دیگری رفت و از آنجا هم به یک شهر دیگر و با یک زن و سپس با زن دیگری عروسی کرد و هر سال یک خبر جدید از زنهای جدید قدبلند بالا بلند میرسید.
تا اینکه گل سرخ آتشی درحالیکه هنوز هم جوان بود،قول و قرار عروسی با او-همان رقصندهای که او را ترک کرده بود-را کاملا فراموش کرد.
به سراغ زنهای قد بلند بالا بلند میروم و با آنها حرف میزنم،احتمالا اگر دورتر هم برود میتوانم زن بندیلک مندیلک و همینطور زنهای مردهایی را که به من قول عروسی داده بودند پیدا کنم،آنها به من خواهند گفت که چهطور میشود کسی را بر سر قولش نگه داشت.
حالا او مجبور بود تصمیم بگیرد که ساعتش را بردارد و در جای خالی چمدان بگذارد یا آینهاش را؟!فکر کرد:«عقلم به من میگوید ساعت را بردارم چون در این صورت همیشه میتوانم بفهمم که دیرم شده یا نه."