"ساختار موضوعی داستان،ساده و روایتی از شبهای برفی است: «شب پشت پنجره پنهان بود و چشم ما به تیر چراغ کوچه،میترسیدیم برویم بخوابیم، برف بایستد؛شغال سیاه ابر،مرغ سفید برف را در چنگ خود داشت پرهایش انگار میریخت.
او در آغاز با گردشی توصیفی،فاصلهی خود و مخاطب را برداشته و نگاهش را به آسمانی کوتاه و ابری،هوایی مرغابی شکار،که مثل یک تفنگ سر پر،آمادهی بارش است و چنار و سفالها و درخت انجیر و ناودان و مرغ کرچ و جوجهها و آشیانهی کلاغ میبرد.
گفتگوی پدر و مادر،که زیرکی نویسنده را در جاسازی فضاهای اجتماعی-سیاسی به همراه دارد،تجسم و ترکیب طبیعی شخصیتها و محورسازی خانواده در کانون فقر و سرما را سبب میشود: «دهنم را باز نکن،یک چیز بارت میکنمها!
نویسنده در پیشبرد و تعمیق قصه،با طرح موقعیت پایانی،قفل و قندیل سرما را در انجماد روابط خونی آدمها،به سنگ آفتاب میشکند و در نگرشی مظلوم و به غایت انسانی،با (به تصویر صفحه مراجعه شود) حرکتی نمادین،شان مادربزرگ را در احتضار و به ایثار،به خزاین ارزشمند باورهای ملی پیوند میزند."