ملخص الجهاز:
"به طرف نارون کنار جاده رفت و به دره که در تاریکی و مه ناپدید میشد خیره ماند.
» ز ن (به تصویر صفحه مراجعه شود)یک قدم جلو رفت و با ملایمت بازوانش را کشید«از بلندی زیر پا رو دیدن همیشه وسوسه پرواز رو به همراه داره!» صورت را رو به آسمان گرفت و با چشمهای بسته پرسید:«فکر میکنی قهوهخونه بالا بستهس؟» مرد دستها را در جیب شلوار مشت کرد: «تا مه پایین نیومده بود،چراغش چشمک میزد.
مرد کنارش ایستاد و نگاهش را به او دوخت زن نیم چرخی زد و گفت: «چراغهای شهر پیدا نیست!» مرد جوابی نداد و دست دراز کرد و چانه زن را به طرف خود برگرداند.
مرد به سربالایی تند روبرو نگاه کرد و گفت:نه، چراغها پیدا نیست،بریم؟» زن بلند شد و راه افتاد.
زن شانهها را از میان پنچههای مرد خلاص کرد و گفت:«کسی داره میآد!» از مرد فاصله گرفت و راه افتاد."