ملخص الجهاز:
"در همهی آن سالها،ته دل مراد خفته بود و تنها بالای بلندش در یاد بود و وقتی سر بلند میکرد،مراد هر جا که بود،خانه یا مزرعه،سرکوچه یا سوار بر پشت قاطر،سر در گریبان فرو برده،چشم بر هم میگذاشت و با کسی دم و گفت نمیشد،دست و دلش به هیچ کاری نمیرفت و دلش را میکاوید برای زنده کردن جزءجزء چهرهی خیری که حالا،تنها طرحی مغشوش و محو از آن باقی مانده بود؛چهرهای گمشده در پس پشت سالها و خاطرهای دور،از راه رفتن آهووار او که با هر بار یادآوریاش، زانوهای مراد سست میشد.
» مراد غبار دستهایش را تکاند و لبههای آستینش را پایین داد دستی به موهای تنکاش کشید و همانطور که بهطرف او میرفت،خم شد پاچههای شلوارش را صاف کرد وایستاد روبهروی خیری،دست گذاشت روی چشم و گفت:«قدمهات از همونجا تا اینجا روی چشمام خیری،چی شده که یاد ما کردی؟» خیری هنوز شاداب بود و خنده که میزد رایحهی گلهای صحرایی را پراکنده میکرد."