ملخص الجهاز:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود) تنها من بودم و باد که بوی زندگی داشت ضیاء قاسمی دیروز کنار خیابان افتادم و مردم.
ولی شاید همیشه میدانستم که بعد از ظهر یک روز داغ در جوی کنار خیابان میافتم و میمیرم و بعد گربهها سر میرسند و تکههایی از جسدم را میخورند.
زنی را میبینم که درهم شکسته است و حتا نام من را دیگر به یاد ندارد.
خیلی وقت است که نمیتوانم بارهای سنگین را راحت بلند کنم.
ولی من مثل همهیت مردم زندگی میکنم.
آخ!رهایی از دوندگیها،یاسها،دلزدگیها،از این خستگی همیشگی!شاید اگر خودم را جایی دفن کنم بتوانم دراز بکشم و حسابی بخوابم.
گویی بر بالای کرهی زمین ایستادهام و تمام زمین یک بیابان بزرگ است و هیچکس جز من روی زمین نیست.
حالا دیگر تابیدن آفتاب صدای عجیبی پیدا کرده است!بخوابم و به آرامش همیشگی برسم؟فرقی نمیکند.
زندگی راه خودش را میرود و منتظر کسی نمیماند آقا!انگار باید برگردم."