ملخص الجهاز:
"تقریبا چهرهاش را فراموش کرده بودم که از در درآمد و با مقداری برف به طرفم،بیتوجه به اطراف آمد-اما ای کاش همه آدمها در این لحظه از کار میافتادند و ما دو نفر،فقط کوک داشتیم-این آرزو با تلاشی در نگاه تمام شد و اوکه چرتش را با دو دست به سینهاش چسبانده بود روی دسته صندلی آویزان کرد...
نور گشت از شیشههای ها کرده رد شده که معلوم شد او با انگشت روی شیشه قلبی را کشیده...
اطرافمان را مردمی فراگرفته بودند که از آنها فقط پچپچ و قاشق چنگال به سوی ما میآمد و روبهرو مرد پشت پیشخوان با همه مهربانی میکند و سبیلهایش را بالا میدهد و روزنامهای که برای نظربازی باز کرده بود آهسته بست«چی میل کردین؟!» انگشتاش آهسته روی شیشه حرکت میکرد،صحبتهامان تمام بود.
صدای گشت هر لحظه نزدیکتر میشد و چشمهای من بستهتر،بزرگراه شلوغتر شدخ بود و بالا عدهای از پل هوایی به پایین نگاه میکردند."