به زودی همه چیز روبه راه خواهد شد ! الأدب والفن

"جیب راستم‌ سنگین شده بود و با هر قدم سکه‌ها صدا می‌کردند. فکر کردم لابد کارمند بازنشسته‌ی یکی از اداره‌هاست که ناچار است‌ چند ساعتی در روز کار کند. با احتیاط از روی پل فلزی کوچک گذشت و بدنه‌ی‌ سرد اتوبوس را گرفت و از پله‌ها بالا رفت. من کنار پنجره،جای همیشگی‌ام نشستم،گاهی به او که‌ روی صندلی در سمت دیگر نشسته بود و چرت‌ می‌زد،نگاه می‌کردم. فکر کردم در جوانی چندبار عاشق شده است! در گوشه‌ای از میدان،زیر پل،پیرزنی روی زمین نشسته بود و در کاسه‌ی فلزی مقابلش چند سکه بود. نه،اشتباهی در کار نبود،او هم مرا شناخته بود چون سرش را به‌ تندی پایین انداخت. گفت زنش سه ماه پیش تقاضای طلاق‌ کرده و حالا با مادرش زندگی می‌کند. گفت خواهرش هم از شوهرش جدا شده است. گفت برادرش‌ هفته پیش وقتی سوار اتوبوس می‌شود،هنوز روی پله‌ی اول بوده که اتوبوس راه افتاده و او پرت-شده-کف آسفالت."