ملخص الجهاز:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود) از میان داستانهای رسیده(اشک شرمندگی) نوشته:عبد الرحمان دیهجی از بندر ترکمن پسرک زیر بارش برف و در کنار صف نانواییایستاده بود.
گوشهایش سرخ شده بود و دستهایشاز سرما میلرزید.
بار دیگر با حسرت ناصر را نگاه کرد ویادش آمد«آنروز وقتی ناصر دو شانه تخممرغ بهدستش گرفته بود و خسته به سمت خانهشانمیرفت،چشمش به او خورده کمک خواسته بود«احمد بیا کمکم کن تخممرغها میخوان از دستمبیفتند.
» اما او در جواب گفته بود: -مگه خودت زور نداری؟خب نگهش دار دیگه.
و ناصر باز نالهآسا گفته بود.
همۀتخممرغهای آن شکسته شد و زرده و سفیده آنهامانند قطرات اشک ناصر که از چشمش بیرون زدهبود،بیرون جست.
ننهاش سرش داد میکشید و کتکش میزد،و او رااز خانه بیرون میانداخت.
ناصر چترش را به بالای سر احمد گرفت،وکتش را در آورده بود به او داد و گفت-از سرمایخ زدهای بیا این کت را بپوش."