ملخص الجهاز:
"دلم میخواهد داستان کوچکی را دربارهیرنجشی که یک بار خود من احساس کردم برایتانتعریف کنم تا دریابید موضوعی که از نظر دیگرانکاملا پیش پا افتاده و بی معنی بود،چطور توانست مراوارد مرحلهی بحرانی بخشش کند.
درست از روزی که آدمها برای اولین بار برایخود نام خانوادگی دستوپا کردند،همهیبچههای نرینهی خانوادهی ما فقط به این منظوربزرگ میشدند که بتوانند معاش خود را از طریقکوبیدن پتک بر سندان تأمین کنند و این،برایشان ازافتخارات خانوادگی به شما میرفت که لیاقتدریافت لقب آهنگر را به دست آورند.
من واقعاگیج و کلافه بودم،چون در آن زمان به یک دوستبیشتر از هرچیز دیگری نیاز داشتم،بنابراینهنگامی که به خانه باز میگشتیم و هنک شخصیتدوستانهی خود را نشان میداد(هرچند آن روز،بارها کاری کرده بود که من احساس کنم یک احمقبه تمام معنی هستم)دلم برای او ضعف میرفت.
این رنجش،مرا به اولین مرحلهی بخشش یعنی بهمرحلهی حساسی رساند که من در آن تصمیمسادهای گرفتم:آیا میخواستم شفا پیدا کنم و یا قصدداشتم از آزار ظالمانهای که در خاطرهی من نقشبسته بود رنج ببرم؟ هنگامی که احساس میکنیم کسی عمیقا آزارمانداده است،همهی ما به این مرحلهی دشوار میرسیم.
آیا باید بگذاریم که این رنج روی دلهای ما سنگینیکند و همهی شادمانی ما را با خود ببرد؟و یا باید ازمعجزهی بخشش برای درمان زخمهایی که استحقاقآنها را نداشتهایم استفاده کنیم؟ البته ما تا حد زیادی از رنجشهای سطحی و پیشپا افتادهای که واقعا نیازی نیست به خاطرشان کسیرا ببخشیم،آزار میبینیم،از جمله هتک حرمتهاییکه ناچاریم به خاطر محرومیت از زیبایی با ظرافتتحمل کنیم."