ملخص الجهاز:
"باربیه در مقدمهء کتاب خویش میگوید:«در سدهء شانزدهم بحران دین در اروپا پدیدار گشت»(ص 16)،بحرانی که در نهایت به این نتیجه منتهی شد که«عرصهء دین به تدریج تنگ و بیاعتبار شده تا آنجا که تقریبا به طور کامل از بین رفته و جای خود را به دیگر مراجع فرهنگی یا ایدئولوژیکی سپرده است»(ص 13)؛نکتهای که مارسل گشه در کتاب بسیار مهم تاریخ سیاسی دین با اعلام پایان اجتماعی دین در پایان قرن هجدهم به نحو خاص خویش آن را تأیید کرده بود.
باربیه پژوهش خود را بر مبنای این نکات موجه (به تصویر صفحه مراجعه شود) ماکیاول دین را برای جامعه مفید میداند زیرا دین«ستون جامعه ودولت است»و شهریاران میتوانند با بهرهمندی از دین و مردم را متحد نگه دارند و حتی اگر خود به دین معتقد نباشند باید آن را پاسداری و تقویت کنند.
البته تحلیل روسو،هم چون مورد مسیحیت اولیه در این مورد نیز خطا است،زیرا تفکیک دو قدرت در مسیحیت اولیه و وحدت آنها در اسلام اولیه هیچ یک مستقیما مربوط به دین نبوده است بلکه در واقع ناشی از تمایزات ساختاری جامعه در مورد اولی و عدم تمایزیابی ساختاری(ساختار (به تصویر صفحه مراجعه شود) کنستان از سهم آموزش دینی و جامعهپذیری دینی در پرورش،درونی ساختن و تداوم احساس دینی در حیات اجتماعی غفلت میکند.
در جای جای کتاب مفاهیم به هم مرتبط دین و دولت،دین و حکومت،دین و نظام سیاسی به جای دین و سیاست قرار گرفتهاند و خواننده در مییابد که بحث بر سر نسبت دین و سیاست به معنای عام و فراگیر آن نیست بلکه این نسبت به رابطهء بین کلیسا(سازمان دینی)دولت (سازمان سیاسی)تقلیل یافته است(برای مثال رجوع شود به صفحات 261،69-268،300-297،324،372 و 394)."