ملخص الجهاز:
"ممکن نبود که از زیر کلاه یک مامور،فکر اورا خواند،در آن لحظهها فقط حدسم این بود کهحضرات حتما آیات قرآن را در ذهنشان زمزمهمیکنند و خیلی محترمانه و عابدانه به یاد خداهستند و سه ضرب ورد میخوانند: -خدایا شری برسون که خیر ما توشباشه.
و اگر کسی بیشتر دقت میکرد،احتمالداشت مردی را هم پیدا کنند که از خیانت زنشبوئی برده بود و دلش مثل سیر و سرکه میجوشیدو تب حسادت به جانش میریخت و احساس موردتوهین واقع شدن،داشت خفهاش میکرد وچیزی بروز نمیداد و مرتب دستش را به گرهکراواتش میبرد تا آراستگیاش به هم نخورد،وکسی بوئی از حالش نبرد.
حالا،خوب به یادم میآید که در آنگرما گرم خیالهای زودگذر،از شکل مامور کهزیادتر از سایر خیالها روی ذهنم ساخته میشد،نوعی بیتعادلی عقلی در خودم احساس میکردم وباز هم فکرم منصرف میشد.
از خودم میپرسیدم: -چه علت خاصی دارد که مامورین در مخ منبیشتر از بقیهی آدمها و خیالات هستند؟ و در همان وقت جوابی برای خودم یافتم،که چنانچه آدم بخواهد مته به خشخاش بگذارد،برای تمام مسائلی که ذهن را مشغول میکنند،جوابی در همان ردیف پیدا میکند.
بعد،کینه نسبت به این دختر تعمیم پیدامیکند و کینهای میشود نسبت به تمام دخترهاو پسرها و پدرها و مادرهای خوشبخت،و انبوهدشمنان مسلم خودم را و سایر مردم فقیر و پابرهنه و بیهدف را در مقابلم میبینم و دلم میخواهدبا تمامی خشم و کینهام تحقیرشان کنم و قیافههای نازنین و خندان و دغلبازشان را اندود کنم وبه صورتشان و چشمشان و نجابت و محترمیشانتف بیندازم.
در این میانه خودم را میبینم که خشونتیکامل و نا امید،در صورتم موج میزند و چشمانمبا نفرت جلوی پایم را نگاه میکند و دندانهایمبا شدت روی هم فشرده میشوند."