"-«بوبولینای من،ناراحت نشو،نه شیطانی هست و نهخدائی!،سر کوچولویت را بلند کن و صورتتو تکیه بده به دستت و برامونآوازی بخون،گور پدر دنیا!» زوربا آتش گرفته بود،دست چپ او سبیلش را میتابید و دستراستش روی تن آوازهخوان مست سخت در تکاپو بود،نفسزنان حرفمیزد.
آنچه را که زوربا میدید و میخواست.
و آنچه را که طرف صحبتقرار میداد همان صورت ساده و مقدس بود،مادام هورتانس فقط یکماسک بیرنگ و بیدوام بود.
گنج من،گردن سفید مثل برفت را بلند کن،گردن سفیدمثل برفت را بلند کن و برامون یه آواز بخوان!» آوازهخوان پیر صورتش را روی دست گوشتالودش که از رختشوئیقاچقاچ شده بود تکیه داد و چشمانش را خمار کرد.
مثل شرقیهابر روی زمین نشست و آنرا از پوشش بیرون کشید و دستهای بزرگش رادراز کرد.
مادام هورتانس که تا گلو از مرغ پلو،و بادام سرخکرده و شراب پر شدهبود با تمام سنگینی خود به شانه زوربا تکیه داد و آهی کشید."