"زیر چرخها نالهمیکرد،غبار میداد و با ابری غلیظ و خاکستری در پشت جیپ،و جلو در صحرای تهی،وهم و رویای شامگاه در سکوتیژرف موج میزد و با خطی سفید و صدفی روی افق دور.
مرد نشسته بود و سر دخترک روی زانویش.
دست مرد را پر کردیمو انگشتهای لاغر،گرهدار و دهقانی او را بستیم،لکن دستاو همچنان بسوی ما دراز ماند با زمزمهای در دهانش و نگاهمردان جیپ حیران.
بعد سر قمقمه را به لب دخترک نزدیک کرد.
با اولین قطره آب،دهان طفل چون ماهی بخاک افتاد،به تشنج درآمد و زبانی نازکو کبود لبانش را لیسید آب به آرامی در گلوی کوچک سرازیرشد و رنگ زندگی به چشمان کودک بازگشت.
عروسک را در دستش بهر طرف میچرخاند و دراین حال،گاهی با ملاطفت انگشت به دهان آن میزد و زمانیبا آهنگی دلسوز دلداریش میداد.
بعد چنگ انداخت و زانوی مرد کور رابشدت تکان داد و سرش را پیش برد نجوائی زیر گوشپدر کرد.
مرد لبخندی زد و قمقمه را نزدیک طفل آورد."