مردی داره با همسرش توی یه موزه راه میره که یه سپر روی دیوار میبینه.
همسرش میگه: چی رو تعریف کنه؟ یه سپر بود دیگه.
بعد از شام تو راه برگشت به خونه مرد درست نمیتونه روی جاده تمرکز کنه.
همسرش میگه: چی؟ شوخیت گرفته؟ ولی مرد شوخیش نگرفته.
مرد میگه: ممنونم سپر.
سپر رو بر میگردونه روی دیوار و میره بیرون و سوار ماشین میشه.
اون شب مرد با همسرش روی تختخواب دراز میکشه.
مرد به نگهبانی که در حال انجام وظیفهس میگه: اون سپری که دیروز اونجا آویزون بود کجاس؟ نگهبان میگه: کدوم سپر؟ از وقتی که من یادم میآد اونجا فقط اون شمشیر آویزون بوده.
مرد میگه: راستش، توی موزه یه خرده حرفم شد.
کی نداره؟ مرد نمیدونه سؤالها رو از کجا شروع کنه، ولی بعدش معلوم میشه که پیرمرده از هیچی خبر نداره.
همسرش میگه: فقط تو نیستی که میخوای جدا شی.