دم دمای غروب، در حالی که ماتیاس و زنش با ناراحتی چای مینوشیدند و از بدبختیهای طبقه متوسط جامعه یا از اینکه همیشه باید لباس تمیز بپوشی، از قیمت حمل و نقل، از افزایش قوانین، و حتی از صحبتهای یک زوج جوان به هنگام سپیدهدم هم شکایت میکردند، ضربات محکمی به در کوبیده شد، وقتی در را باز کردند دکتر والنسیا، عصا به دست و نفس نفس کنان با عجله وارد شد.
اما وقتی جلوی در مدرسه رسید، بدون اینکه در ظاهر چیز آزار دهندهای وجود داشته باشه، شکی وحشتناک وجودش را در بر گرفت، در این لحظه، نمیتوانست مشخص کند که هیدرا یک جانور دریایی بود، یا یک هیولای افسانهای و یا حتی ابداعی از دکتر والنسیا، در واقع کسی که با استفاده از شخصیتهای مشابه سعی در خراب کردن دشمنانش در مجلس میکرد.
این بار ماتیاس به دقت به تصویرش نگاه کرد: دور چشمانش حلقهی سیاهی به نظر میرسید که میشود گفت، حلقهی ترس بود.