Abstract:
هدف از این نوشتار اثبات مقام فلسفه در ایران کنونی نیست و نیز این امر هم نیست که ببینیم فلسفه چه دردی از گرههای فروبسته مسائل فکری، اجتماعی و سیاسی ما را میگشاید. بلکه بررسی این مسأله است که دانشگاهها و مراکز فرهنگی عهدهدار آموزش فلسفه، به عنوان نهادهای رسمی ترویج و پرورش اندیشههای فلسفی، تا چه اندازه خود را با شرایط متحول جامعه ایرانی منطبق کردهاند؟ آیا واحدهایی که در گروههای آموزشی فلسفه در دانشگاهها تدریس میشود. تکافوی نیازهای مختلف اجتماعی را میدهد؟ اگر بپذیریم که این واحدها اصلا برای این منظور نیستند که «فیلسوف» بپرورند و تحویل جامعه دهند (چرا که میدانیم فیلسوف شدن حکایت از یک حدت ذهنی و نبوغ شایان فکری دارد) بنابراین، این پرسش سربرمیآورد که این حجم انبوه مطالبی که در مقاطع گوناگون رشته فلسفه به خورد دانشجویان داده میشود. قرار است به چه کار آید؟ اگر هدف را عشق به دانایی (چنانکه در خود مفهوم فلسفه این معنا مستتر است) قرار دهیم. این نکته قابل طرح است که مگر نه افلاطون و حتی پیشتر از وی سقراط، در انتقاد از روشهای آموزشی روزگار خود، بنایی را پی افکندند که به آدمی توان تجزبه و تحلیل مسائل و انتقاد از ارزشهای مستقر را نوید میداد؟ بنابراین، آیا با صرف آموزش چندین واحد فلسفه غرب یا فلسفه اسلامی (گرچه در جای خود از اهمیت ویژهای برخوردار است) دانشجویان فلسفه را نسبت به آن چه در پیرامونشان میگذرد، داناتر کردهایم؟ اگر فلسفه پیجوی پرسش از «وجود» است و وجود هم مرتبط با نحوه استقرار ما در یک وضعیت تاریخی باشد، این واحدها تا چه پایه قادرند از بنیاد وجودی «ما» پرسش کنند؟ شاید بدین دل خوش داشتهایم که دانش آموختگانی را برای مدت چهار، شش یا هشت سال با انبوهی از اطلاعات (که درست نمیدانیم چه قدر به آگاهی رسیدهاند) پیرامون مکاتب و موضوعهای فلسفی مختلف پروریدهایم تا در بهترین حالت همین دور را با دانشجویان آینده فلسفی ادامه دهند و یا در نهایت اطلاعات فلسفی خود را در یک مباحثه برای به سکوت واداشتن دیگران به رخ بکشند؟ اگر اینگونه است، پس این معنا که فلسفه چیزی جز هم سخنی با ابنای بشر نیست، چه محلی از اعراب دارد؟ بیتردید همه این مسائل، تنها به چگونگی واحدهای آموزشی فلسفه برنمیگردد. به همین دلیل نمیتوان از شیوههای تدریس و ارائه دروس توسط استادان در کلاس و نیز نحوه تلقی و مواجهه دانشجویان با رشته فلسفه نپرسید. بنابراین بررسی و پژوهش حاضر، پیش از آنکه انگشت اتهام به سوی هر یک از موارد بالا بگیرد، میکوشد تا در نسبت میان برنامهریزی آموزشی و تلقیها، نگرشها و مواجهه دانشجویان با رشته فلسفه و نحوه آموزش و ارائه دروس فلسفه توسط استادان در کلاسهای درس گروههای فلسفه دانشگاهها، به یک صورتبندی از وضعیت آموزش فلسفه در دانشگاههای مورد بررسی برسد.
Machine summary:
"این نکته قابل طرح است که مگر نه افلاطون و حتی پیشتر از وی سقراط، در انتقاد از روشهای آموزشی روزگار خود، بنایی را پی افکندند که به آدمی توان تجزبه و تحلیل مسائل و انتقاد از ارزشهای مستقر را نوید میداد؟ بنابراین، آیا با صرف آموزش چندین واحد فلسفه غرب یا فلسفه اسلامی (گرچه در جای خود از اهمیت ویژهای برخوردار است) دانشجویان فلسفه را نسبت به آن چه در پیرامونشان میگذرد، داناتر کردهایم؟ اگر فلسفه پیجوی پرسش از «وجود» است و وجود هم مرتبط با نحوه استقرار ما در یک وضعیت تاریخی باشد، این واحدها تا چه پایه قادرند از بنیاد وجودی «ما» پرسش کنند؟ شاید بدین دل خوش داشتهایم که دانش آموختگانی را برای مدت چهار، شش یا هشت سال با انبوهی از اطلاعات (که درست نمیدانیم چه قدر به آگاهی رسیدهاند) پیرامون مکاتب و موضوعهای فلسفی مختلف پروریدهایم تا در بهترین حالت همین دور را با دانشجویان آینده فلسفی ادامه دهند و یا در نهایت اطلاعات فلسفی خود را در یک مباحثه برای به سکوت واداشتن دیگران به رخ بکشند؟ اگر اینگونه است، پس این معنا که فلسفه چیزی جز هم سخنی با ابنای بشر نیست، چه محلی از اعراب دارد؟ بیتردید همه این مسائل، تنها به چگونگی واحدهای آموزشی فلسفه برنمیگردد.
بنابراین طبیعی است که برنامهای که بیست و چند سال پیش نوشته شده (تازه در آن زمان رشتههای کارشناسی ارشد و دکتری دایر شده بود و نیز تعداد استادان فلسفه و حجم کتابهای آموزشی و غیرآموزشی به پایه امروز نرسیده بود) امروزه باید مورد بازنگری قرار گیرد؛ چرا که این مسائل در طراحی برنامه و تعیین میزان درسها تأثیر میگذارد."