"فریدون مشیری مسافر به استاد فرزانه مهرداد بهار (به تصویر صفحه مراجعه شود)(به تصویر صفحه مراجعه شود) جهان بسان قطاری است،جاودان در راه، که روی خط زمان چون شهاب میگذرد.
گذارش از دل تاریک درههای«ازل» به سوی دشت مهآلود و ناپدید«ابد» چه میبرد؟که چنین باشتاب میگذرد!
* مسافران قطار، نه از ازل به ابد،آه،فرصتی کوتاه همین مسافت بین دو ایستگاه،از راه، درین قطار به سر میبرند،-خواه نخواه!- دو ایستگاه،که میدانیاش:«تولد».
* کنار پنجرهای،چون مسافران دگر، به آنچه مهلت دیدار هست،مینگرم: به این طبیعت خاموش،کائنات،حیات، -که هیچ پردهای از راز آن گشوده نشد-، به سرنوشت بشر، به این حکایت غمگین،که«زندگی»نامند، به این هیاهوی دیوانهوار بر سر هیچ!
به بیپناهی انسان،درین ستم بازار به خانواده،به مادر،پدر،وطن،فرزند، به همرهان عزیزی که زودتر از ما در آن کرانهء بیانتها پیاده شدند!
*** در آن کرانهء بیانتها،در آن تاریک تنم بسان غریقی است،در کشاکش موج."