Abstract:
در این نوشتار ضمن بیان اهمیت روانشناسی، با استفاده از ابیات مثنوی، دیدگاه مولوی در زمینه تعریف، وجود، مبدأ،
ماهیت، تجرد، جاودانگی، مراتب و حدوث روان و نیز رابطه و تأثیر متقابل تن و روان مورد بحث و بررسی قرار گرفت.
Machine summary:
م، د اوّل، ص 143، ب 3276-3269 در بخش استدلال مولوی به آیات شریفه قرآنی برای اثبات وجود روان به نقل ابیات زیر بسنده میشود: چون «نَفَخْتُ» بودم از لطف خدا نفخ حق باشم زِ نای تن جدا م، د سوّم، ص 500، ب 3936 «اهبطوا» افکند جان را در بدن تا به گِل پنهان بُوَد دُرِّ عَدَن م، د ششم، ص 1018، ب 2938 روحْ چون «مِنْ اَمْرِ رَبّی»مُخْتَفیست هر مِثالی که بگویم مُنْتَفیست م، د ششم، ص 1033، ب 3313 مبدأ روان از دیدگاه مولوی: مولوی با استفاده از آیات شریفه قرآنی، روان را عرشی و ملکوتی میداند و معتقد است که روان آدمی از نِیِستان حضرت حق جدا شده و از بالا به زمین درآمد؛ این است که از زبانِ جان و روانِ عرشی به اجزای بدنِ فرشی خطاب کرده و میگوید: گوید ای اجزای پَستِ فرِشِیَمْ غُربتِ من تلختر من عرشِیَمْ میلِ تن در سبزه و آبِ روان ز آن بُوَد که اَصلِ او آمد از آن مَیلِ جان اندر حیات و در حَی است ز آنکِ جانِ لامکان اصلِ وَی است م، د سوّم، ص 521، ب 4438-4436 حکایتِ بسیار زیبای «نِی بُبْریده از نِیِستان» که در حقیقت همان حکایت و شکایتِ روان آدمی است، خود بهترین گواه آن است که مولوی خاستگاه روان را از خدا دانسته و بازگشت روان را نیز بدان بارگاه میداند: بشنو از نِی چون حکایت میکند از جداییها شکایت میکند کز نیستان تا مرا بُبْریدهاند از نفیرم مرد و زن نالیدهاند سینه خواهم شَرْحِهْ شَرْحِهْ از فَراق تا بگویم شرحِ دردِ اشتیاق هر کسی کو دور مانْدْ از اصلِ خویش باز جُوید روزگارِ وصلِ خویش م، د اوّل، ص 5، ب 4-1 ماهیت روان از دیدگاه مولوی: صریح اَبیات مثنوی، حکایت از آن دارد که مولوی معتقد است که علم و آگاهی، حقیقت و ماهیّتِ روان را تشکیل داده و بر اساس آیه شریفه «وَ عَلَّمَ آدَمَالْاَسْماءَ کُلَّها»(15) روان آدمی «گنجینه علوم» و «مخزن اسرار الهی» است و در هر رگ آدمی صد هزاران علم و آگاهی جای دارد: جان چه باشد؟ باخبر از خیر و شَرّ شاد با احسان و گریان از ضرر چون سِر و ماهیتِ جانْ مَخْبَرَست هر که او آگاهْترْ با جانْ تَرَست جان نباشد جز خبر در آزمون هر که را افزون خبرْ جانَشْ فُزُون روح را تأثیر آگاهی بُوَد هر که را این بیش، اللّهی بُوَد [خودْ جهانِ جانْ سَراسَر آگَهی است هرکه بیجان است، ازدانش تهیاست] م، د ششم، ص 904، ب 151-148 بوالبشر کو عَلَّمَالْاَسْماء بِگَسْتْ صد هزاران علم اندر هر رَگَسْتْ م، د اوّل، ص 57، ب 1234 با توجه به این حقیقت که علم و آگاهی، ماهیت روان آدمی را تشکیل میدهد، مولوی نتیجه میگیرد که روان آدمی با عقل و علم یار بوده و حقیقت آدمی نیز به علم و آگاهی و دید و اندیشه او وابسته است و مابقی جز استخوان و ریشه چیزی نیست: ای برادر تو همه اندیشهای مابَقی تو استخوان و ریشهای م، د دوّم، ص 190، ب 277.