خلاصه ماشینی:
» خانلری سکوتی کرد و فقط این ابیات بوستان سعدی را خواند: به خشمی که زهرش ز دندان چکید سگی پای صحرانشینی گزید به خیل اندرش دختری بود خُرد شب از درد بیچاره خوابش نبرد که آخر تو را نیز دندان نبود؟ پدر را جفا کرد و تندی نمود بخندید کای بابکِ دلفروز پس از گریه مردِ پراکنده روز دریغ آمدم کام و دندانِ خویش مرا گرچه هم سلطنت بود و بیش که دندان به پای سگ اندر برم محال است اگر تیغ بر سر خورم ولیکن نیاید ز مردم سگی توان کرد با ناکسان بدرگی در اوایلی که با او محشور بودم ، چه به عنوان کارمند بنیاد فرهنگ ایران و چه به عنوان نویسندة مجلة سخن و چه به عنوان دانشجوی دکتری ادبیات که او استاد ما بود، به مناسبت همان تلقینات عصر و خصومتی که ما جوان ها با حاکمیت و وابستگانِ به حاکمیت داشتیم، من خیلی «بااحتیاط» و گاه با نیش و کنایه با او رفتار می کردم.