چکیده:
در نظر «شوپنهاور»، مواجهه آدمی با مرگ و رنج از او موجودی متافیزیکی ساخته است که بهمعنای جستجوگری برای یافتن پاسخ یا معنایی برای آنهاست. نیچه در فلسفه خود از همان ابتدا تا حد زیادی با این برداشت شوپنهاوری موافق است و از این رو در این مقاله کوشیده ام نشان دهم چگونه نیچه در آثار گوناگونش که هر کدام بازنماینده مرحله ای از مرحله های اندیشه ورزی او هستند، می کوشد معنا و یا دست کم تسلایی برای مرگ پیدا کند. دو راه حل آپولونی و دیونوسوسی، راهحل هایی هستند که نیچه در نخستین اثرش می پرورد و در دومین بخش مقاله نشان داده ام که چرا نیچه راهحل دیونوسوسی را بر آپولونی ترجیح می دهد. این دو راه چاره در آثار دوران میانی کمابیش به فراموشی سپرده می شوند و نیچه راه هایی دیگری را می پیماید که اندکی بعد آنها را ترک می گوید. ادعای نویسنده آن است که راهحل دیونوسوسی در نهایت راهحلی است که نیچه در آثار متاخرش، هرچند اینبار نه در قد و قامت متافیزیکی نخستین اثرش، بدان باز می گردد.
خلاصه ماشینی:
8) شوپنهاور، که نیچه وی را «تنها و یگانه آموزگار» فلسفی خود مینامد (1 ،)HH, II: Prefaceلب و درونمایة اصلی دین و فلسفه را فراهم آوردن پاسخی برای مرگ و رنج میدانست، یعنی پاسخی برای آنچه که به «نیاز متافیزیکی» آدمی دامن زده است و او را موجـودی پرسشـگر دربـارة سرشـت جهـان و زندگی ساخته است - موجودی متافیزیکی- و در این میان نخست از همه مرگ: «آدمی در مرحلـهای از دوران رشد خویش باالخره از وجود خود سؤال میکند و بهجای تلقی آن چونان امری عـادی و معمـولی، در برابر آن به حیرت و شگفتی درمی افتد.
)Shacht, 1983: 483-4; Nussbaumهمچنـین تأکیـد نیچـه بـر تعبیـر اندرنگری تصویرهای زیبا حاکی از آن است که در هنر آپولونی، چشـمانـداز درونـی، یعنـی احسـاس آن انسانی که در درون موقعیت فقدان، آسیب، رنج و میرایی قرار گرفته، اجازة برمال شدن ندارد، چرا که نـه هنرمند و نه تماشاگر و مخاطب این قسم هنر هیچکدام با ایـن صـورتهـای زیبـا، احسـاس یگـانگی و همدلی نمیکنند؛ گویا چنان خیرة زیبـایی پیکـرههـا و نگـارههـای آپولـونی شـدهانـد کـه دیگـر مجـال هماحساسی با درد و رنج آن پیدا نمیشود؛ «تفاوت آشیل با هومر در همین است: یکی تجربه و احسـاس میکند، دیگری توصیف» (12 : .
اگرچه این دگردیسی عموما چندگاهی و گذراست و هیچ تغییری در هویت و سرشت روانشناسانة انسانی که اثر هنری آپولونی را تجربه میکنـد برجای نمی گذارد، اما ادعای نیچه آن است که چنین دگردیسیی در سرشت یونانیان عصر آپولونی، بـرای آنها به خصلتی ثابت و ماندگار در طول سدههـا بـدل شـد، خصـلتی کـه نیچـه بعـدها از آن بـهعنـوان «سطحیگرایی از سر ژرفا» تعبیر کرد، و بهنظر او، فرهنگ و زندگی کنشگرای عصر هومری بر پایـة آن شکل گرفته بود.