چکیده:
هوسرل و اشتراوس دو فیلسوفی هستند که درصدد اصلاح تفکر فلس فی و به تبع آن فلسفه سیاسی برآمدهاند؛ اما علیرغم اشتراک نظر در هدف و مبانی، چگونه و چرا هوسرل را در صف خطشکنان مبارزه با فلسفه متافیزیکی به اصطلاح سنتی و اشتراوس را در نقطه مقابل او و رهبر فلسفهگرایی سنتی و محافظهکارانه به شمار میآورند؟ مطابق با روش اندیشهشناختی توماس اسپریگنز، هر چند این استاد و شاگرد آلمانیتبار، دارای دغدغهای مشترک در باب افول تفکر حقیقتجوی فلسفیاند اما درک متفاوت آنها از ریشههای این بحران و نیز تصور حالت کمال مطلوب، مختوم به فلسفههای سیاسی متفاوت و بسا متضاد شده است. برخلاف هوسرل که نوعی اصالت انسان و تفاهم بینالاذهانی را بستر فکری و فرهنگی طرح خود؛ یعنی پدیدارشناسی قرار میدهد، اشتراوس از سرشت طبیعی امور سیاسی و محکوم بودن فلسفه سیاسی به قواعد خارج از کنترل انسان سخن میگوید. در نتیجه از پدیدارشناسی هوسرل گونهای فلسفه سیاسی پسامتافیزیکی منتج میشود، که امور سیاسی را در بطن زندگی روزمره و تعاملات و تفاهمات اجتماعی و تاریخی می یابد؛ اما اشتراوس با تکیه بر فلسفه سیاسی کلاسیک، محتاطانه به دنبال پاسخگویی به سوالات بنیادین و فراگیر سیاست، در ضمن کاوش مستمر و فروتنانه در برابر سرشت امور سیاسی است. واسازی دریدا در نسبت با جریانهای فلسفی مختلفی شکل گرفته که اگزیستانسیالیسم، پدیدارشناسی و ساختارگرایی از آن جمله است. این پژوهش می کوشد خاستگاههای واسازی را در آثار و فلسفه نیچه جستجو کند و نشان دهد که تفکر دریدا تا حد زیادی بسطی از تفکر نیچه است. میتوان پروژه واسازی را دنبالهای از نقد متافیزیک نیچه دانست. مفاهیم دریدایی متافیزیک حضور، دیفرانس و نقد لوگوسمحوری، ریشهای نیچهای دارند. وی به تفکر فلسفی بسیار بدبین بود و تفکری غیرفلسفی و غیرنظری را جستجو میکرد. نیچه از هنر به عنوان نگرشی به جهان نام میبرد که از محدودیتهای تفکر فلسفی مبراست. در دریدا نیز این بدبینی به تفکر فلسفی وجود دارد اما وی معتقد است که این بدبینی در درون تفکر فلسفی ایجاد شده است. او از تفکری عملی به جای تفکر نظری سخن میگوید و تلاش میکند آنچه را نیچه بدان حمله میکرد، به طور نظاممند نقد کند. این پژوهش می کوشد تا نشان دهد که واسازی دریدا تلاشی برای فاصلهگیری از تفکر نظری است و بنابراین حرکتی کاملا نیچهای است. این تلاش برای جستجوی راهی در فلسفه که نظریهباور نباشد، از نیچه آغاز شد و در دریدا به سرانجام رسید.
خلاصه ماشینی:
"از نگاه اشتراوس نیز، بحران تجدد خود را در این واقعیت متجلی میکند که انسان جدید غربی دیگر نمیداند به دنبال چیست؟ تا چند نسل گذشته، این مطلب از بدیهیات تلقی میشد که انسان میتواند درست و نادرست، نظم عادلانه، خیر یا بهترین نظم اجتماعی را تشخیص دهد و در یک کلام اینکه فلسفه سیاسی ممکن و ضروری بود (اشتراوس، 1373ف:138-137)؛ اما «امروزه اگر فلسفهی سیاسی کاملا هم ناپدید نشده باشد، در حال زوال و پوسیدگی است.
با وجود این آنها ادعا میکنند که هر پاسخی به این سؤالات و هر کوششی برای تبیین یا بحث در مورد آنها و در واقع هرگونه صورتبندی دقیقی از آنها بهناچار تابع شرایط تاریخی است، یعنی مبتنی بر شرایط خاصی است که در آنها ارائه شده است» (اشتراوس،1373ف:108) و«بدین ترتیب حرف اصلی تاریخیگر این میتواند باشد که تناقضی گریزناپذیر میان هدف فلسفه سیاسی و سرنوشت واقعی آن وجود دارد، بدین معنا که فلسفه همواره خواهان ارائه پاسخهای غیرتاریخی به پرسشهای فلسفی است اما همیشه تحت شرایط تاریخی باقی میماند» (اشتراوس، 1373ف: 125-124).
اگر معرفت و حقیقت جز در تب و تاب منازعات، توافقات و یا مراودات عادی و روزمره و ریشهدار در واقعیات عینی انسان و جامعه، پدید نمیآید و بستری ماورایی برای آن متصور نباشیم، پس مفاهیمی چون قدرت و سلطه نیز به همین نحو، تفسیر خاص جامعه و تاریخ خود را دارند و جدایی از آنها و نگاهی فرا زمانی از افق اعلی به عناصر و روابط قدرت، خیالی باطل است و همین دیدگاه امکان هرگونه ایدئولوژی و اقدام کلی و موثر در باب آزادیها و آرمانهای سیاسی را سلب میکند."