چکیده:
این نوشتار به بررسی نسبت بین دو حوزه مهم اندیشه سیاسی اسلام، یعنی کلام سیاسی و
فلسفه سیاسی میپردازد. بر خلاف تصور برخی که فلسفه سیاسی اسلام را به کلام سیاسی
تقلیل میدهند، این دو حوزه از هم مستقل و متمایز بوده و به رغم برخی تشابهات، به
لحاظ روش، موضوع و مسائل متفاوت هستند. فلسفه سیاسی در دوره اسلامی رشته علمی
متمایزی را در خانواده علوم فلسفی تشکیل میداده است، اما مباحث کلام سیاسی در درون
مباحث کلامی شکل گرفته و مورد توجه قرار میگرفت.
خلاصه ماشینی:
"5. مسائل نشأت گرفته از آموزههای سیاسی خاص آن مکتب کلامی: این مسائل نیز خصلت گروه پروژهای دارند و مجموعه مسائلی را در بر میگیرد که متکلم سیاسی به عنوان یک مسأله مستقل مورد بررسی قرار داده است و به تبع آنها مطرح میشوند؛ برای مثال اعتقاد به ضرورت عصمت در حاکم در کلام شیعی مسائل خاصی را در پی دارد که یک متکلم شیعی را بر آن میدارد تا به بررسی و تحلیل آنها بپردازد.
مسألهای که اینجا مطرح است این که فلسفه سیاسی به رغم تأملات مهمی که فلاسفه اسلامی در طول تاریخ اسلام در آن انجام دادهاند، همواره به دور از زندگی سیاسی عینی و روزمره جامعه اسلامی بوده است؛ برای نمونه رضا داوری در تحلیل علل عدم گسترش فلسفه مدنی پس از فارابی میگوید: اگر فلاسفه پس از فارابی در تفصیل آن اهتمام نکردند، بدان جهت بود که فارابی به سیاست عملی چندان اهمیت نمیداد، یا لا اقل غرض او از طرح سیاست رسیدن به نتایج عملی نبود، بلکه قصد تأسیس فلسفه را داشت و چون این مقصود حاصل شد فیلسوفان اسلامی به مباحث سیاسی کمتر علاقه نشان دادند و با وجود شریعت چندان نیازی هم به ورود در این بحث نداشتند.
(45) اما به رغم آنکه فلسفه سیاسی چنین جایگاهی در جامعه اسلامی داشته است، کلام سیاسی به دلیل خصلت اعتقادی خود و ارتباط آن با آموزههای ایمانی حضور بیشتری را در عرصه اجتماعی و زندگی روزمره مردم داشته است؛ به طور مثال میتوان به حجم گسترده متون مربوط به مسأله امامت در جوامع شیعی اشاره کرد که به رغم تکراری شدن مباحث آن که به عرصه سیاسی نیز مربوط میشدند و صرفا تا ضرورت اثبات امامت معصوم را بر جامعه ثابت میکردند، همواره مورد اهتمام و توجه بوده است."