چکیده:
مفهوم «ذات نامتناهی» که هم از جنبه فلسفی و هم الهیاتی اهمیت دارد، تطورات بنیادین زیادی را در طول تاریخ تفکر در غرب پشت سر گذاشته است. پیشاسقراطیان برخورد دوگانه ای با آن داشته اند. برخی چون آناکسیمندر و ملیسوس به دیده پذیرش به آن نگریسته اند. این آرخه از نظر آنان، منشا، الهی ، فناناپذیر، درون ماندگار در جهان طبیعت و سابق بر کثرات و مشتمل بر آنهاست، اما در عین حال «شخص» نیست. در مقابل، فیثاغورس، پارمنیدس، افلاطون و ارسطو نامتناهی را با نامتعین، نامعقول و آشوبناک یکی دانسته اند و از این جنبه، آن را وصفی منفی تلقی کرده اند. اما فیلون و به تبع او متالهان مسیحی، نامتناهی را وصف خدا قلمداد کرده اند و با فراروی از سنت پیشاسقراطی بر تعالی کامل ذات نامتناهی و همچنین شخص بودن آن تاکید ورزیده اند. در انتهای قرون وسطی بازگشتی سوی درون ماندگار دانستن ذات نامتناهی ظهور می کند، اما همچنان شخص بودن آن حفظ می شود. دکارت به این بازگشت با دیده پذیرش نمی نگرد و باز بر تعالی و تشخص به صورت توامان تاکید می کند. اتخاذ هر کدام از این نظریات، پیامدهای فلسفی و الهیاتی خاصی را به همراه دارد.
The concept of “infinite essence” that is both philosophically and theologically important، has passed many different evolutions in western history of thought. Presocratics has evaluated it in two different ways. Anaximender and melissus agree that the principle substance is infinite and divine، but neither absolutly transcendent nor anthropomorphic. The infinite is the fusis in its substantial aspect. In another hand، many ancient Greek philosophers specially Plato and Aristotle think that the perfect thing can not be infinite، because in their point of view، the infinite is indetermind both ontologically and epistemologically، so not existant. But Philo in effect of jewish Bible and tradition، set the infinity and perfection together as attributes of God، and Christian theologists in agreement with him، considered God as infinite and transcendent being who is beyond of nature and psychologically person. In last ages of mediavel period some Christians changed their view in respect of transcendence and considered God as immanent but yet person. By the outset of new age، Descartes accepted the idea of infinite، transcendent and personal God and considered that perfection and infinity can be taken together as attributes of divine being.
خلاصه ماشینی:
ج ) در الهيات به معناي اخص : مهم ترين بحث در اين زمينه به موضـوع حـدوث و قـدم زماني عالم باز ميگردد و اينکه آيا خلقت امري غيرحادث و در نتيجه جهان ازلي اسـت يـا اينکه جهان خلقت ، حادث به حدوث زماني اسـت و بنـابراين ، مـيتـوان هرچنـد بـه طـور «وهمي» زماني را به تصور آورد که در آن زمان ، هنوز جهان خلق نشده بوده و از لحظـه اي به بعد، پاي در عرصۀ هستي نهاده است (طالب زاده ، ١٣٨٥: ٨٨-١٠٢)؟ آنچه بحث نامتناهي را در اين مقاله رقم ميزند، اتصاف ذات خدا به عدم تناهي اسـت .
ايـن مقالـه ، تطـورات را در جغرافياي انديشه هاي فلسفي و الهياتي مغرب زمين پيگيري ميکند و چنانکه مرسوم است ، از نظريۀ آناکسيمندر در زمينۀ «آپيرون » آغاز ميشود، پـس از گـذار از ديگـر انديشـه ورزان پيشاسقراطي، به افلاطون و ارسطو و فلوطين ميپردازد و از اين طريق خداي نامتناهي را از آن جهت که نامتناهي است ، در چارچوب فکري متألهان مسيحي تـا انتهـاي قـرون وسـطي کاوش ميشود و در نهايت تلقي دکارت را در اين زمينه بررسي خواهيم کرد.
شايان ذکر است که ارسطو در کتاب هاي فيزيک (کتاب دوم ) و متافيزيک (a١٠١٥١٨-b١٠١٤١٦) بحث هـاي بسيار روشنگرانه اي در زمينۀ معناي فوسيس دارد و طي آنها به همۀ اين جوانب اشاره ميکند.