خلاصه ماشینی:
مؤمنان او را يکي از مؤمنين پنداشتند صالحان او را نکوکار و امين پنداشتند دزدها او را به دزدي بي قرين پنداشتند از چه در جمعي چنان ، جمعي چنين پنداشتند؟ چون که هم در زهد شهرت داشت ، هم در دستبرد / (مفت گفتم ، نيت من بود مفت مولوي هم اين چنين شعري نگفت !) «قافيه انديشم و دلدار من گويدم منديش جز ديدار من » •مثنوي معنوي !/کيومرث صابري فومني دل شکسته گشت آن شيخ کويت ِ داسـتان آن شـيخ کـي نفـت داشـت و آن ابرقـدرت کـي ناو داشـت لنگ شد او را در اين دعوا کميت و حکايـت شـيخ و نفـت و نـاو و گاو و بقيـه ي قضايـا...
تا که از ميدان گريزد روبهک ، رفت زير بيرق و زير لچک آن يکي ناوي به کشتي درنشست کرد بر تن او لباس نوکري گفت با شيخ کويت آن خودپرست خواند يانکي توي دريا کرکري : هيچ ديدي «مين » به دريا؟ گفت لا!