چکیده:
در تاریخ تفکر مارکسیسم، لوکاچ متفکری بسیار اثرگذار بود. وی آثار مارکس را به شیوه خود قرائت کرد. بنا به خوانش او مارکسیسم نه یک نظریه تحلیلی که بیشتر یک روش برای مشاهده، فهم و تغییر جهان بود. او روش مارکس را در تلاش برای فهم و دستیابی به کلیت تعریف میکرد. وی کلیت را در دست کم پنج معنای متفاوت به کار میبرد که عبارت بودند از: بیانگر، مرکز زدوده، هنجاری، طولی و عرضی. او روش دیالکتیک را به معنای قرار دادن امور واقع درون کلیت میدانست. از این منظر تاریخمند کردن امور، بنیان روش مارکس بود. قرار دادن جزء در درون کل از طریق مفهوم میانجی ممکن بود. لوکاچ کلیت را هم فاعل و هم موضوع شناخت میدانست و در عین حال آن را به عنوان امری که میبایست ساخته شود قلمداد میکرد. اما تاریخمندسازی امور شامل نظریه و روش مارکس نیز میشد. به همین دلیل او در نهایت با نوعی بن بست نظری مواجه شد: اگر ماتریالیسم تاریخی و روش دیالکتیک نیز تاریخمند باشند، چگونه میتوان از کنش انقلابی در جهت دستیابی به نوعی کلیت انضمامی دفاع کرد؟ پاسخ مستلزم اتخاذ نوعی رویکرد نخبهگرایانه بود که با برخی از مفروضات اصلی او در تعارض قرار میگرفت
خلاصه ماشینی:
به همین دلیل او در نهایت با نوعی بن بست نظری مواجه شد: اگر ماتریالیسم تاریخی و روش دیالکتیک نیز تاریخمند باشند، چگونه میتوان از کنش انقلابی در جهت دستیابی به نوعی کلیت انضمامی دفاع کرد؟ پاسخ مستلزم اتخاذ نوعی رویکرد نخبهگرایانه بود که با برخی از مفروضات اصلی او در تعارض قرار میگرفت.
نقد روش بورژوایی لوکاچ تلاش کرد نشان دهد که تنها از خلال درکی از کلیت است که اندیشه مارکسیستی از دشمن بورژوای آن متمایز میشود و در نهایت شرایط ظهور انقلاب را فراهم میآورد.
قهرمان روزگار معاصر نویسندهای است که تلاش دارد تا در عرصه هنر به این تقابل پایان دهد؛ اما لوکاچ در «تاریخ و آگاهی طبقاتی» وحدت ذهن و عین را نه به عنوان امری زیباییشناختی بلکه به مثابه نوعی آرمان که پیش روی جنبش انقلابی قرار دارد طرح میکند.
لوکاچ بر آن نیست که باید از بررسیهای تخصصی دست کشید؛ چرا که «فرایند انتزاع و تجزیه عناصر در هر رشته یا گروههای خاص مسائل و مفاهیم یک رشته ناگزیر است؛ اما نکته تعیینکننده این است که آیا چنین تجزیهای فقط وسیلهای برای شناخت کل است...
مارتین جی در مقالهای راهگشا با عنوان «مفهوم کلیت نزد لوکاچ و آدرنو» این پنج مفهوم را چنین صورتبندی میکند: کلیت طولی: یک مترادف برای تاریخ عمومی (کلی) است که لوکاچ را با هگل و دیلتای مرتبط میسازد؛ اما تفاوتی نیز وجود داشت در حالی که دیلتای و هگل معتقد بودند که دانش کلگرا، گذشته نگر است به عبارت دیگر دانش از کل، تنها در انتها حاصل می شود، لوکاچ معتقد بود دانش از کل را میتوان در میانه دریافت.