چکیده:
هر چند تخصص گرايي و كاربردي نمودن علم از مهمترين راهكارهاي توسعه در قرن بيستم شناخته شده، اما از سوي ديگر ارتباط منطقي بين علوم با توجه به فرايند رو به گسترش پديده جهاني شدن، ضرورتي دگر باره يافته است.
دو دهه پاياني هزاره دوم را ميتوان شروع نگرشي تازه به علم دانست. عليرغم نوآوري، از نظريه تا عمل، جامعه علمي به اين باور رسيد كه حتي مدرنيسم و مدرنيته نيز پاسخگوي تحولات سريع و رو به رشد جوامع انساني نيستند. شايد هم بدين جهت بود كه مفاهيم و مكتبهاي جديدي، چون: باز ساخت، پارادايم، پست مدرنيسم و... پا به عرصه حيات نهادند و يا نگرشي نو بر مضامين و نظريههاي پيشين، نظير: كاركردگرايي، ساختارگرايي، هرمنوتيك و... ارائه نمودند. در اين ميان درك و قبول گرديد كه تخصصگرايي محض، در عين حال كه علم را دقيقتر و ژرفتر كرده است، اما رويكرد پيوندي و تعاملي رشتههاي گوناگون علوم به يكديگر، در قالب فلسفه علم، به منزله رهيافت جديد است. چنين ارتباط و همكاري تنگاتنگ، كه ميتوان به آن قرارگيري علوم در جريانات ديالوگي و ديالكتيكي نگريست، سبب نوزايي و شكلگيري شاخههاي علمي در چارچوب مفهومي «بين رشتهاي» گرديد و مفاهيمي نظير «توسعه پايدار»، «توسعه همه جانبه»، «محلي – جهاني» و... كارآمدي خود را نشان داد. دانش جغرافيا به لحاظ گستردگي قلمرو علمي خود و اين كه تنها دانشي است كه روابط متقابل جامعه انساني و محيط طبيعي را درجريان ديالكتيكي و بازتاب مكاني – فضايي آن در سطوح خرد و كلان محور اصلي كار خود قرار داده است، لذا نقش آفريني شايستهاي در اين نوزايي دارد. در اين ميان، جغرافياي اجتماعي به عنوان پلي ميان ديدگاههاي جامعه شناختي و جغرافيا شناختي، يكي از مظاهر اين تعامل بهشمار ميرود.