چکیده:
نوشتار حاضر به بررسي و تحليل دو رويكرد تقريباً متضاد ميپردازد. رويكرد نخست كه به مباني فقهي انديشمندان (فقهاي) اسلامي مربوط است، زيرساختهاي تئوريكي سياست خارجي دولت اسلامي را پيريزي ميكند و معتقد به دارالإسلام، معروف به مرزهاي عقيدتي، در جهان اسلام است و مرزهاي جغرافيايي و قلمرو ملي دولتها را ناديده ميانگارد، هرچند تعريف بالا در شرايط كنوني بينالمللي خالي از اشكال نيست، اما به عنوان يكي از گفتمانهاي موجود و تا حدودي تاثيرگذار در انديشه سياسي اسلام و روابط خارجي برخي از دولتهاي اسلامي، از جمله ايران و تعدادي از نخبگان جهان اسلام، به ايفاي نقش و حيات خود همچنان ادامه ميدهد. رويكرد دوم، پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران با درك محدوديتها و تنگناهاي فراروي نگرش نخست شكل گرفت و همساني و نزديكي بيشتري با حقوق بينالملل، عرف، منشور ملل متحد و قطعنامههاي مجمع عمومي سازمان ملل دارد، اين نگرش با بررسيهاي انجام شده در متون و نصوص ديني و كتب حقوق اسلامي و بينالمللي مورد شناسايي قرار گرفته است تا با شرايط اسلامي و بينالمللي در تباين و تضاد آشكار نباشد و ميتواند در نوع خود بديع و خواندني باشد.