چکیده:
«نظریة فرهنگی» میراث اندیشة مدرن است، ولیکن غلبه زیستوارة مدرن ما را بر آن میدارد تا از خاستگاه حکمی خویش، راجع به امکان نوعی طرح بحث از آن، اندیشه کنیم. به نظر میرسد در فلسفة سهروردی، مولّفههایی وجود دارند که امکان نوعی گفتوگوی معنادار را برای ما در این حوزه فراهم میسازد. فلسفة اشراق سهروردی از آغاز خود، در پی آن است که ضرورت هستیشناختی خویش را در نسبت با علم الهی تامین سازد. طرح سهروردی در مسئلة علم الهی، به ضرورت، طرح یک علم النفس اشراقی، تبیینی از عالم مثال به مثابة ظرف حیات نفس، و بحث از نسبت میان عوالم را به میان میآورد. از سوی دیگر، عالم مثال وعاء مثل معلقهای است که در عین جزئیت، وحدت و ضرورت همه امور مادون خویش را تامین میکنند. طباع تام، که در ظرف مثال دیدار میشود، بستر ضروری «من» برای هرگونه سلوک نفس از آغاز تا پایان است و از این رو، آغاز و انجام هر هویت بشری به شمار میآید. بنابراین، به مدد طرح سهروردی، میتوان از فرهنگ در معنایی بسیار گسترده و هستیشناسانه گفتوگو کرد؛ نحوة تبیین سهروردی از عالم مثال و تبیین آن به نحوی که قلمرو نفس را تا پایینترین سطح هستی نمودار میسازد، فرهنگ را به مثابة حقیقت همة امور و این بار اموری که حقیقت آنها علم و نور است یا در نورانیت نفس، هویّت مییابند، برای ما به تصویر میکشد. این فرهنگ، فرهنگ بشری نیست، اگرچه مجرای تحقق آن و قوام آن در مراتب گوناگون هستی بر نفس تکیه دارد، لیکن نفس فرزانه مجرای این فرهنگ الهی در پیوند با بالاترین مراتب تجرّد است. بنابراین، سرانجام در سهروردی به پیوند فرهنگ و فرزانه خواهیم رسید.
خلاصه ماشینی:
"بنابراین، به مدد طرح سهروردی، میتوان از فرهنگ در معنایی بسیار گسترده و هستیشناسانه گفتوگو کرد؛ نحوة تبیین سهروردی از عالم مثال و تبیین آن به نحوی که قلمرو نفس را تا پایینترین سطح هستی نمودار میسازد، فرهنگ را به مثابة حقیقت همة امور و این بار اموری که حقیقت آنها علم و نور است یا در نورانیت نفس، هویت مییابند، برای ما به تصویر میکشد.
بنا بر راهی که شیخ اشراق در پیش گرفت و بعدها خواجه نصیر طوسی، علامه شیرازی و میرداماد از او تبعیت کردند، اگر علم خداوند به ماسوا علم حضوری اشراقی باشد، موجودات همگی علم خداوند هستند و نسبتی را که با خداوند دارند شاید بتوان بر سبیل تمثیل، نسبت صور و امور ذهنی به نفس ناطقه دانست (سبزواری،1361، صص141و142)، ازاینرو، عالم در علم خداوند، تقویم مییابد و مطابقتی که حکیم به دنبال آن است با جهان خارجی است، که همان علم خداوند (نفس الامر) است و در نتیجه، ضرورت وجودی و ضرورت منطقیاش را هر دو ذیل حق داراست.
بنابراین، اگر عالم ماده را ابهام صرف (خوا، هباء) بدانیم که صورت (یعنی امر مثالی) آن را از ابهام خارج میکند (و آن را به محضر نفس در مثال میبرد و مدرک به ادراک حضوری میگرداند)، باید بپذیریم که خود این صورت، افاضة امر مجرد فوقانی یا اشراق نفس است؛ زیرا ما واقعیت هر چیز را که به علم حضوری مییابیم، یا عین ماست و یا از مراتب ملحقة وجود ماست (طباطبائی، 1368، ج2، پاورقی، ص35)."