خلاصه ماشینی:
"توی یک روز بادی،گلولهای نخ از میز معلم کش رفتند و بعد از مدرسه پسر مرده را روی زمین خواباندند و دستهایش را از هم باز کردند تا شکل صلیب بگیرد.
سری بیمو داشت و تنی خشکیده زن به پیراهن پسر آویخت «این،این را میشناسم»آستین پیراهن پسر را گرفت «چیزی مثل این داشتم!» پسر گفت:«لباس؟!» زن داد زد:«لباس!اسمش همین بود!» آدمهای درب و داغان دیگری از توی تاریکی سربی بیرون آمدند.
پسر مرده گفت:«اسم خواهرت را بگو»اما مردهها اسم عزیزان خود را به یاد نمیآوردند.
» مرد تازه مردهای که هنوز باد را از یاد نبرده بود گفت:«توی سرزمین مردگان باد نمیوزد.
با همه سرعتی که از پاهای چرمیشان بر میآمد دویدند و پسر مرده را به آسمان برگرداندند،نخ اول را ول کردند و با چشمهای مردهشان او را دیدند که توی آسمان میسرید."