چکیده:
مکتب جماعت گرایی یکی از منتقدان اصلی نظریه اخلاقی ـ سیاسی لیبرالیسم به شمار می آید. طبق نظر بنیان گذاران این مکتب، لیبرالیسم تصویری از هویت انسان را پیش فرض می گیرد که حق پیوندهای جمعی در آن ادا نمی شود. لیبرالیسم با تاکید نادرست بر اولویت عدالت از منظری فردگرایانه، تکالیف دگرخواهانه و تعهدات جمعی به ارث رسیده از سنت و تاریخ را، که نقشی قوام بخش در هویت فرد ایفا می کنند، نادیده می گیرد و به غلبه شخصیت هایی میان مایه، خودخواه، و بیگانه با ارزش های جمعی دامن می زند. در این مقاله می کوشم این انتقادها را به اختصار شرح دهم و سپس از منظر یکی از مدافعان لیبرالیسم، یعنی ریچارد رورتی، آن ها را پاسخ دهم. رورتی این سخن جماعت گرایان را می پذیرد که اجتماع نقشی قوام بخش در شکل گیری هویت فرد ایفا می کند، اما نقدهای آنان را بر قطب پراگماتیستی لیبرالیسم معاصر وارد نمی داند و می کوشد نشان دهد لیبرالیسم سیاسی سده بیستم، که بهترین صورت بندی خود را در آثار جان دیویی و جان رالز پیدا می کند، به دلیل سازگاری با تاریخ گرایی و قوم مداری، برخلاف لیبرالیسم فلسفی فیلسوفان روشنگری، از انتقادهای جماعت گرایان مصون است.
Communitarianism is one of the main critics of moral-political theory of liberalism. According to communitarians, liberalism presupposes an image of human identity which does not do justice to the collective ties between human being. It ignores altruist duties and common loyalties to traditional, historical values by inappropriately insisting on priority of justice from an individualist point of view, culminating in advent of ignoble, egoist characters unfamiliar with collective values. In this essay, firstly, I would elaborate these critiques and then try to answer them from Richard Rorty's point of view. Though Rorty agrees with the communitarians' claim that community makes a constitutive contribution to the identity of individuals, he believes that the pragmatist pole of contemporary liberalism is not subject to the communitarian objections. He tries to show that 20th century political liberalism, best formulated by John Dewy and John Rawls, is immune to communitarian critiques because of its consistency with historicism and ethnocentrism.
خلاصه ماشینی:
اين اولويت به ظاهر از تقدمي ارزشي ـ اخلاقي حکايت دارد، بدين معنا که اولا عدالت مهم ترين فضيلت نهادهاي اجتماعي ـ سياسي است و اين نهادها هر چه قدر هم که از جنبه هاي ديگري چون کارايي، بهينگي، و سامان مندي در درجۀ اعلايي قرار داشته باشند، بايد برچيده شوند اگر که شرط عدالت را برآورده نکنند؛(نک رالز ١٣٩٣: ٤٤-٤٣) ثانيا هيچ ملاحظه اي از قبيل بيشينه سازي رفاه فردي و اجتماعي، معاملات و محاسبات سياسي، يا رعايت مصلحت هاي جمعي و فردي نميتواند پايمال کردن حقوق برآمده از عدالت را توجيه کند مگر در مواردي که برقراري خود عدالت منوط به انجام چنين محاسبات و مصلحت انديشيهايي باشد(نک همان : ٢٧١-٢٧٠).
به عقيدة او، انتقادهاي جماعت گرايان را در سه ادعا ميتوان خلاصه کرد: ١) اخلاق روشنگري بر متافيزيک عقل گرايانه و علم گرايانۀ آن بنا شده بود، و با فروپاشي آن متافيزيک ديگر دليلي براي تعهد به آن باورهاي اخلاقي باقي نميماند؛ ٢) اخلاق ليبرال بر نوعي «انسان شناسي فلسفي» نادرست استوار است که «خويشتن انساني» را از بستر تاريخي و اجتماعياش ميکند و در تنهايي و انزواي نگرش هاي فردباورانه و اتم گرايانه قرار ميدهد؛ به تعبير ديگر، نظريۀ اخلاقي ليبرال معاصر چهرة ذاتا تاريخي ـ اجتماعي انسان را بازنمي تاباند، و اين ريشۀ اصلي نقائص و تناقض هايي است که اين گونه نظريه ها هماره به يدک ميکشند.