خلاصه ماشینی:
"میشد یک روز خوب باشد یا فقط یک روز معمولی،ولی نشد؛چون با آدمی هم کلام شدم که عجیب غیر محترمانه حرف میزد و عجیب تحقیر میکرد.
]بخش کودک و نوجوان مؤسسه زنگ زدم تا ضمن تشکر،سهمیه کتابی را که فکر میکردم برای تصویرگران کنار میگذارند،از مسئول محترم کتابهای[...
میدانم و نمیدانم چقدر و تا چند باید در مقابل دریافت مبلغ ناچیزی به سرعت کوچک و تحقیر شویم و حتی حقمان را تکدی کنیم؟ اصلا چقدر باید آرام و صبور بود؟بیحسی در ذهن ما پرسه میزند و ناداری هم و چقدر اما آسودهایم!آب تا شانههایمان بالا آمده و،دنبال راه چاره نیستیم.
دختر کوچک نابینای همسایهام فلامینگو میزند؛ چقدر هم ماهرانه!همین پارسال شروع کرده بود و صدای سازش،گوش خراش و نامفهوم بود و حالا فلامینگو میزند و این قدر هم ماهرانه!او در یک سال،چه قدم بزرگی برداشت."