خلاصه ماشینی:
"امیدوار بود لرزش دستهایش کمی بهبود یابد و روی چشمش عمل جراحی بکند تا شاید باز هم بتواند برای شادی بچهها قلم بزند،اما مرگ در راه آمد و مجالش نداد.
چه قدر بد است اوضاع و احوال این مملکت که تا پول نداشته باشی،به بیمارستان راهت نمیدهند؛حتی اگر مرگ هم خودش را به تو نشان داده باشد و پایت سیاه سیاه شده باشد و وزیر بهداشت کشورت هم بارها،تاجران دکترادار را هشدار همراه با لبخند داده باشد که حق ندارید بیماران را نپذیرید.
دوستانش وقتی دیدند که نه خود ژانت پای رفتن به بانک را دارد و نه وعدههای بیمهها عملی میشود که سی سال به صندوقشان میپردازی تا شاید یک روز به دردت بخورد و نه امکان به تعویق افتادن مراسم به گور فرستادن پای سیاه شده وجود دارد،جمع شدند و پولی فراهم کردند تا مایه لبخند پزشکان و پرستارانی شود که یک روز با نقاشیهای ژانت،لبخند بر چهره عبوسشان مینشست."