خلاصه ماشینی:
لطفا مزاحم نشوید مظاهر شهامت راه میرود.
نگاهی به بالای تیر برق کرده و باز میرود، میرسد به دیواری که ته کوچه را بسته برمیگردد و میآید.
دست چپش را بالا آورده و ساعت را نگاه میکند.
برمیگردد و میآید و راه میرود.
«چه کار کنم» زن را میشنود و نه نه من غریبم بازی در نیار...
راه میرود اما نمیتواند بگذارد برود.
گفت همین فردا صبح میبری دادگاه و خلاص.
صدای باز شدن در را میشنود.
«سلام» مرد در را بسته و به طرف خیابان با عجله راه میرود.
مرد باز میگردد «بله؟» با شادی و امید به طرفش میرود.
مرد دور میشود.
مرد در باران ناپدید میشود.
در دوباره باز میشود.
چند دقیقه ساعت را نگاه میکند.
آرام و سبک، خیابان را راه میرود.
راه میرود.
مرد روی جدول کنار خیابان نشسته، سرش را در میان دو دست گرفته است.