خلاصه ماشینی:
من از همة اونا سابقهدارتر بودم و یه جورایی رگ خواب اصغر دستم بود.
اصغر قوزی صاحب بچههای کارگر بود.
خیلی دوست داشتم اگه چیزی هم بهم نمیدادند حداقل شیشه ماشینو پایین بکشند همون چند ثانیه نفس کشیدن هوای ملایم داخل ماشین با اون همه بوی جورواجور منو به سمت رویاهایم میکشید.
حتی یهبار دیدم کبری که چهار سال بیشتر نداشت، پاشو زیر چرخ یه ماشین گذاشت تا به این بهانه چند وقتی خونه بمونه.
فقط اصغر قوزی میگفت اونا آدمای درست و حسابی بودن، اما چون میخواستن برن خارج بچه رو به یکی از دوستهاشون به امانت میسپارن و اون دوست که به خاطر تصادف میمیره، زاغی به دست اصغر میافته.
تا اینکه یه خیر مدرسهساز که الان اسمش یادم نیست، ولی میگن به رحمت خدا رفته، اومد تو تلویزیون و درحالی که گریه میکرد گفت من تا حالا 150 مدرسه ساختم، یعنی حقش نیست این بچهها حد اقل تو یکی از این 150 مدرسه درس بخونن؟ حرفاش همه رو تحت تأثیر قرار داد.
الان که فکر میکنم، میبینم که چه کار بزرگی اون زمان انجام شده بود.
اونم 20 سال پیش که امکانات خیلی کمتر از الان بود.
حالا هر وقت دلم تنگ میشه میرم خیابون کارگر، نبش بلوار کشاورز که الان دیگه خیلی تغییر کرده میشینم رو جدول و به عبور ماشینهای رنگ و وارنگ نگاه میکنم و به این فکر میکنم اگه اون روز زاغی رو سر چهار راه با اون وضع فجیع نمی کشتند تا چند سال دیگه ما باید فال می فروختیم و حالا معلوم نبود کجا بودیم؟