خلاصه ماشینی:
بعد از چند ماه شیفته‌ی هم شدند و تصمیم گرفتند به دیدار هم بروند و همسایه‌ی دوست من به این نتیجه رسید که «همین بوده».
بعد چند روز تعطیلی پیش آمد و تصمیم گرفت با هواپیما به جنوب برود و دوست اینترنتی خود را ببیند.
روز حرکت با دوستش دو سه بار تلفنی حرف زد.
این‌جا بخشی از داستان کم است، اما دوست من گفت که همسایه‌اش متوجه شده که همان روز، وقتی راه افتاده به سمت جنوب برود، دوست اینترنتی‌اش با پزشک معالج تلفنی حرف می‌زده و سکته کرده و مرده، مسافر یا از طریق پلیس یا از طریق همسایه‌ها خبردار شد و راه سردخانه را در پیش گرفت؛ اجازه دادند برود و دوست اینترنتی‌اش را ببیند؛ پس این‌جا بود که با دوست خود برای نخستین بار چهره به چهره روبه‌رو می‌شد.
یادم هست که وقتی شش هفت ساله بودم و یک روز از مدرسه برمی‌گشتم به خانه، بعد از انجام مراسم اعدام از میدان گذشتم.
(
, 
, 
)
