خلاصه ماشینی:
خب معلوم است که وقتی با آن چشمهای قرمز شده و سبیل خیس آویزان در حمام را باز کند و از توی بخار بزند بیرون، امیر چهار و نیم سالهات جیغجیغ راه میاندازد، خنده و گریهاش قاطی میشود و صورتش را میچسباند به خورشیدی که افتاده پایین دامنت.
ارسلان شروع کرد به تکان دادن آن پایی که روی پای دیگر بود و تو شنیدی که نیمرخش گفت: ـ پاشو یه زهر ماری بیار بخوریم.
آن وقت پنکه که روی نیم دور تنظیم شده بود، صورتش را گرداند طرف لقمهای که ارسلان فرصت نکرده بود بجود و قورت بدهد و یک برگ ریحان را از لای لقمهی باز شده، فوت کرد، لبهی میز.
ارسلان شده بود سخنرانی که صورتش سهم مردمی باشد که توی تاریکی این کوچه ایستاده باشند.
حوله را از کنار مبل کشیدی روی دستهایت و رفتی طرف تراس ...