خلاصه ماشینی:
"لاری ناگهان به چهرهی کیت نگاه کرد و ادامه داد: تا بهحال زنی به صداقت و درستی وندا ندیدم.
میشه بشینم تا حرف بزنیم؟ وندا که خشکش زده بود زیر لب پرسید: شما کی هستین؟ کیت که تحت تاثیر نجوای زن قرار گرفته بود گفت: برادر لاری!
کیت صندلی برای خود کشید و گفت: باید برای اینکه تو این ساعت اومدم اینجا منو ببخشی.
لاری از میان دود سیگار به کیت نگاه کرد و آرام گفت: خب چه پیشنهادی داری؟ باید هرچه سریعتر فرار کنی!
چی؟ لاری با دست محکم به پیشانیاش زد و روی تخت نشست و گفت: به این فکر نکرده بودم که یه بیگناه جای من دستگیر میشه.
و درحالیکه به لاری خیره شده بود گفت: تو به جز خودت باید به فکر شرایط منم باشی!
میشه به حرفش اعتماد کرد؟ میشه با وندا فرار کرد و زندگی اون مرد به خطر انداخت؟ امروز یه بیگناه محاکمه میشه.
مرد تنها انگشتر را برداشته بود و حالا متهم به قتلی است که لارنس دارنت مرتکب آن شده و کسی از آن خبر ندارد.
لاری به کیت قول داده بود به دیدن وندا نرود اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
زمان میگذشت و لاری میدانست روز محاکمه نزدیک است، در این مدت به دیدار کیت نرفت و حتی نامه هم برایش ننوشت، به ندرت به او فکر میکرد.
میفهمی؟ تنها فکر کیت فراری دادن لاری و وندا بود!
تمام عصر را کیت به برادرش فکر میکرد،آیا لاری روی حرفش میماند؟ برای شام به کافه رفت تا کمی فکر کند."