خلاصه ماشینی:
"اولین باری که من در راسته ساحل دریای مغرب از لنگرگاه گوران گرفته تا دماغه زوز مسافرت کردم درست شش سال پیش ازین بود، و از آن وقت تابحال در هوای خوش یا ناخوش مکرر اراضی آن حوالی را طی کردهام، و شاید بمرور زمان راه و بیراه آن را چنان یاد بگیرم که مثل مستحفظین ساحل بتوانم چشم بسته بهر سمتی بروم، با تمام این احوال آنچه در آن سفر اول دیدم چنان در خاطرم نقش بسته است که هنوز هم وقتی که فکر آن راسته ساحل را میکنم همان زمینی بیادم میآید که در آن ماه دسامبر در عرض آن چهار روزه مهآلود و تاریک بییار و همدم آنرا پیمودم.
چکمههای من غرق گل بود، و زمین پاک و پاکیزه اطاق مطبخ را که سنگ فرش بود بوضع خرابی انداخت، اما پیرزن با من چنان معامله میکرد که گوئی لباس رسمی درباری بتن داشته باشم:یک صندلی را با کمال دقت گردگیری کرد، و در سمت دیگر اجاق گذاشت که من بر آن بنشینم.
پیرزن گفت«چیزی نیست که ابا از گفتنش داشته باشیم، یعنی صداقتش را بگویم، پیش از اینها دلمان نمیخواست قضیه را برای کسی نقل کنیم، اما هر گناهی بود تا حال اگر خدا نبخشیده باشد بعد از این دیگر نمیبخشد.
پیرزن باینجا که رسید از جا برخاست و شوهرش را در صندلی راحتی قدری جابجا کرد، بعد گفت«آنقدر از این چیزها داریم که هر بیچاره عابرالسبیلی مثل خودت از اینجا بگذرد از خدا میخواهیم که بیاید تا ما بتوانیم قدری از اینها را از سر خودمان باز کنیم»."