خلاصه ماشینی:
این روزها نمی دانم چرا مدام در فکر دکتر محجوب بودم که بخارا رسید و ویژه نامه آن مرا به حکمت تله پاتی واقف کرد.
اما نمی دانم از چه رو پوری خانم در آن زمان گمان داشت که باید این کار را بر عهده من بگذارد.
درواقع به رغم آن که استاد را در دوران نوجوانی بارها در جمع خانوادگی و در جرگه «دوستان خاله پوری» دیده بودم اما شناخت من از او به همان سال های پاریس برمی گشت که برایم او دیگر به عنوان «دوست خاله» مطرح نبود.
تاریخ این نوشته به سال مرگ استاد برمی گردد که هنوز اینترنت و ایمیل جای کتاب و نامه نگاری را نگرفته بود.
(رجوع شود به تصوير صفحه)چه طور ممکن است وقتی که در مراسم ختمی شرکت نکرده باشی، نه سر خاکی رفته و نه خاک گوری دیده باشی، نه اشکی بر گوری ریخته و نه سنگی بر مزاری دیده و نه تسلیتی گفته و نه تسلایی شنیده باشی، نه در غمت کسی شریک بوده و نه تو در غم کسانی شریک شده باشی، نه در سوم و هفتم و چهلمی حضور داشته و نه از زبان دوستان و بستگان مرحوم حکایت و حال آخرین روزهای عمر او را، خاطره های خوب و شیرین اورا شنیده باشی، باور کنی که او مرده است.
اما استاد انگار همه این ها برایش عادی بود، در آشپرخانه، یا جایی دیگر سرش به کار خود گرم بود، و مرا با زری خانم و سخنانش تنها گذاشته بود.