چکیده:
ارنستو لاکلائو، نظریهپرداز پسامارکیست، تلاش میکند با رویکردی پساساختارگرایانه و با بسط نظریهی گفتمان، مسائل و معضلات مارکسیسم را مورد بازبینی قرار دهد. سوژه سیاسی یکی از مسائلی است که سنت مارکسیستی از ابتدا با آن مواجه بوده و با توجه به تغییرات سیاسی و اجتماعی امروزی این مسئله پیچیدهتر نیز شده است. لاکلائو برای تعریف و بازیافتن سوژه سیاسی از نظریه ی گفتمان بهره میبرد و سوژه را در گفتمان شناسایی میکند؛ چیزی که آن را «مواضع سوژه» میخواند. با ایجاد آنتاگونیسم میان گفتمانها و ازجادررفتگی گفتمان، سوژه دچار بحران هویت شده و ناچار به هویتیابی دوباره است؛ امری که «سوژه بهمثابه مکان تصمیم» معرفی میشود. نظریهی «پوپولیسم» لاکلائو در گام آخر ناظر بر شکلگیری سوژهی جمعی و راستین سیاسی است که مهمترین نظریه لاکلائو قلمداد میشود. براساس یافتههای این تحقیق، نظریه ی لاکلائو دربارهی سوژه بهمثابه مکان تصمیم، فلسفیترین بخش نظریهی اوست که او را در گفتگو با فیلسوفان مهم تاریخ قرار میدهد و امکان سخن گفتن از سوژه را از نو میآفریند.
خلاصه ماشینی:
بـا ايجـاد آنتاگونيسـم ميان گفتمان هـا و ازجادررفتگي گفتمان ، سـوژه دچـار بحران هويـت شـده و ناچـار بـه هويت يابـي دوبـاره اسـت ؛ امـري کـه «سـوژه به مثابه مـکان تصميـم » معرفي ميشـود.
بـا توجـه بـه نقد لاکلائو از سـوژه ي فاعل و کنشـگر مارکسيسـم ، اين پرسـش برميآيد کـه آيا نظريه ي او منتهـي بـه بيکنشـي پسـت مدرن و بسـتن راه هرگونه تغييـر اجتماعي ميگـردد؟ لاکلائـو(b١٩٨٥) از طـرد مفهـوم سـوژه همچون واحدي عقلاني که منشـأ کنش هاي خود اسـت توسـط علـوم اجتماعي جديـد اسـتقبال مي کنـد و بر سـهم روانـکاوي و مارکسيسـم در مرکزيت زدايي از سـوژه تأکيد ميکند.
بنابرايـن هويـت و معنا نه چـون ماهيت هايـي ثابـت و خودبسـنده ، بلکـه محصـول مفصل بنـدي در نظـام تفاوت هـا هسـتند کـه به ضـرورت خودتعين گـر نيسـتند (٣٠:b١٩٩٠ ,Laclau) و سـوژه بـا يافتـن موقعيـت اش در گفتمـان معنـي مييابـد.
لاکلائـو جايـي را بـراي عامليـت در منطـق دال و گفتمـان بـاز ميکنـد و حـدي از آزادي بـراي سـوژه قائـل ميشـود کـه سـازگار بـا محدوديت هـاي ايـن همانـياش اسـت .
سـوژه ي سياسـي نـه صرفـا توسـط سـاختار تعييـن ميشـود و نـه سـاختار را ميسـازد، بلکـه سـوژه ي سياسـي زمانـي کـه هويت هـاي اجتماعـي در بحـران هسـتند، سـاخته ميشـود؛ بديـن طريـق کـه وقتـي ضـرورت سـاختار از بيـن مـيرود و «فاصلـه ي ازبين نرفتنـي سـاختار از خـودش » اتفاق ميافتد، سـاختارها نيازمند بازسـازي و مجبـور بـه تصميم گيـري هسـتند (٤٤,٦٠ :b١٩٩٠ ,Laclau).
در واقـع سـوژه چيزي نيسـت جـز فاصله ي بيـن سـاختار تصميم ناپذير و تصميـم بـراي چگونـه ترميم کـردن شـکافي در امـر اجتماعي که بـه موجـب ازجادررفتگـي به وجود آمده اسـت (٣٠:b١٩٩٠ ,Laclau).