چکیده:
مسئلۀ جاودانگی نفس در فلسفۀ ابنسینا و توماس آکوئیناس دو نظریۀ جداگانه است، اما در زوایایی اشتراک دارد. ابنسینا در تکمیل مبتکرانۀ علمالنفس معلم اول، قید کمال را در تعریف نفس وارد و به جای صورت نشاند تا از تجرد نفس سخن گوید و در تبیین رابطۀ نفس و بدن بر شأن تدبیری نفس پای فشرد و نه بر اتحاد ذاتی و جوهری بین آن دو. توماس با پیروی از آموزۀ سینوی جاودانگی نفس، صورت بودن نفس برای بدن را چنان تقریر کرد که ترکیبی از آموزۀ ارسطویی و دیدگاه ابنسینا باشد، ولی در تبیین نحوۀ ارتباط نفس جاودانه با بدن میرا، نظریۀ روشنی ارائه نکرد که رابطۀ ذاتی و در عین حال گسستپذیر نفس با بدن را نشان دهد.
خلاصه ماشینی:
براي آدمي از ديرباز اين پرسش مطرح بود که آيا با مـرگ بدن ، روح و نفس نيز ميميرد و انسان نيز به خاکستري مبدل و پـس از چنـدي در عرصـۀ بيکران هستي محو ميشود؟ يا اينکه اساسا مطلب از قرار ديگري اسـت ؟ چنـين اسـت کـه جاودانگي (immortality) نه صرفا يک مسئلۀ ديني، بلکـه بـه عنـوان يـک دغدغـۀ فلسـفي مطرح ميشود؛ زيرا انسـان فـينفسـه درد جـاودانگي دارد و روح تشـنه و کنجکـاو آدمـي به دنبال يافتن پاسخ مناسبي است .
وي اتحاد نفس را بـا بـدن بـه ايـن اعتبـار کـه نفـس صورت و کمال بدن است و به وسيلۀ آن کارهايي را که جنبۀ مادي دارند، انجـام مـيدهـد، ولي با اين حال ميتواند بيياري بدن مصدر کارهايي واقع شود و پس از تن ، زنده و بـاقي بماند، آن را از بدن متمايز و جدا ميکند (سياسي، ١٣٣٢: ١٧).
ژيلسون بر اين باور است که ابن سينا نفس را از دو جنبه بررسي ميکنـد، نخسـت ، فـي حد ذاته ميتوان به تعريف نفس پرداخت که در اين صورت ، نفـس بايـد بـه عنـوان جـوهر مجرد از ماده در نظر گرفته شود و در مرتبۀ بعد، آن را در ارتباط با بدن منظور کـرد کـه در اين فرض ، بايد به عنوان صورت تصور شود.
توماس پس از آنکه بر ترکيب ذاتي و جوهري بين نفس و بدن پـاي مـيفشـرد، سـعي بسيار دارد که نشان دهد با وجود اين اتصال و پيوند ذاتي، چنين نيست که نفـس بـه بـدن وابسته باشد، بلکه اين بدن است که به نفس وابسته خواهد بود.