"اما آموزگار بزرگ حافظ در سخن گفتن بیشک عشق بود که وی را نکته میآموخت و سخن دلنشینش را نقل محافل کرده بود: مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکتهء هر محفلی بود *** بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در راه منقارش *** دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد *** گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوهء معشوق در این کار داشت *** میدانیم که مولانا به شنیدن تق تقی که از دکان طلا کوبان،به وجد میآمد و غزل میسرود که: یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی زهی معنا زهی صورت زهی خوبی خوبی (دیوان شمس) و یا در سوگ صلاح الدین،از سر تلخی فراق،معارفی را در هیأت سخنان حزن آمیز و تسلی بخش القا میفرمود که: ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ بر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته (دیوان شمس) و یا در جشن عروسی فرزند خویش،اظهار بشاشت میکرد که: بادا مبارک در جهان جشن و عروسیهای ما جشن و عروسی را خدا ببریده بر بالای ما (دیوان شمس) و یا نامههای منظوم مینوشت و به دمشق میفرستاد تا دل شمس را نرم کند و او را دوباره به قونیه باز آورد: ایها النور فی الفواد تعال..."