خلاصه ماشینی:
"او به تبعیت از سنت و رسوم جوانمردی که با دسته گل به پیشواز قهرمانان فاتح میروند و به آنها، به پاس دلاوریها، ارمغان تقدیم میکنند، وقتی قهرمان فاتحی نمیبیند، در برابر قهرمان شکست خورده با نفرتی پنهان و به تمسخر آواز سر میدهد:دیروز، آن قهرمان نازک لببه همراهی باد و توپهای غمین باز آمدو مهمیز بلند اوچون دو خنجر برهنه میدرخشیدبه او پیرمردی یا پتیارهای بدهیدبه او این ستارههاو شنهای یهودی را بدهیدوقتی هم از همه جا ناامید میشود و یقین میکند که زمینیان برای سر و سامان دادن یه اوضاع خود حرکتی نمیکنند، با همان خلوص روستاییوار به آسمان پناه میبرد:میخواهمباشتاب به آسمان برسمکه تازیانه رادر دست خدا بگذارمشایدما را به انقلاب برانگیزداما هنگامی که اعتراض میکند، اعتراض او شکل دیگری به خود میگیرد:تپانچهام را با اشک پر خواهم کردو میهنم را با فریاداگر که بالی و گردبادی به من ندهندکه بگذرمو عصایی از پرستوهاکه باز گردم،شاخههای بلند حتی،وقتی بدان مینگرم و میگریمبه لرزه میافتنداو برای ارزشهای از دست رفته حسرت میخورد و روابط انسانی را مغشوش میبیند، از نجابت گذشته میگوید و از بیاصالتی حال:چون گرگها در فصلهای خشکدر هر جا میروییدیمباران را دوست میداشتیمپاییز را میپرستیدیم...
یک مسافر عرب در ایستگاههای فضاییای دانشمندان!ای تکنسینها!من از سوی کشور غمگینمو به نام بیوهزنان و پیرمردان و کودکانش آمدهامکه بلیطی مجانیبرای سفر به آسمانم بدهیدمن به جای پول«اشک»در دست دارم-برای من جا نیست؟مرا در عقب سفینه سوار کنیدروی باربند آن!که من روستاییامو به این کار خو کردهامآزارم به ستاره نخواهد رسیدبه کهکشانی بد نخواهم کردمن تنها میخواهمبا شتاب به آسمان برسمکه تازیانه رادر دست خدا بگذارمشاید ما رابه انقلاب بر انگیزدیتیمآهرؤیارؤیادرشکه زرین و ستبر منویران شدو چرخهایشچون بومیان همه جاپراکنده شدندشبی بهار را به خواب دیدمهنگام بیداریگلها بالش مرا میپوشاندیکبار هم دریا به خوابم آمدو در بامدادبسترم از صدف و گوش ماهیسرشار بود."