خلاصه ماشینی:
مباشر از ترس زبانش بند آمده بود و نفسنفس میزد و با تته پته گفت: غغغغلط كردم اشرف خان.
زن با صدای تیر آشفتهتر شده بود و با ضجه گفت: حشمت خان دستم به دامن مادرت!
اشرف گفت: این زن اینجا چكار میكنه؟ حشمت جواب داد: كله گنجشك خورده!
اشرف گفت: اینم ببریم حشمت خان.
حشمت این را گفت و همراه تفنگچیها از سیاهچال بیرون رفت.
” نمیدانم چند هزارمین بار است که این جمله را به تو میگویم؟ راستی تا به حال جوابم را دادهای؟ اگر چیزی گفته باشی من نباید مدام ایرادت بگیرم.
تو هم مثل این اینکه رگ خواب مرا خوب به دست گرفتهای.
کاش میشد بدانم آیا تو هم میخواستی از دست من خلاص شوی؟ توی این مدت چهقدر به این پرسش لعنتی فکر کرده باشم خوب است؟ یک بار با خودم گفتم بگذار این قدر به او بیاعتنا باشم که راه خودش را بگیرد و برود.
اگر واقعاً همدلم بودی چند بار گفتم این لباس تیره ات را بکن.
آنقدر عصبانی شده بودی که دنبالم کردی تا رسیدم خانه و تا زیر پتوی کثیف نرفته بودم، رهایم نکردی؟ با این کارهایت میتوانی اثبات کنی همدلم بودهای؟ اگر کسی دیگر بود، شاید باور میکرد.
راستی چه مدتی؟ خودم اصلاً میدانم از کی به من چسبیدهای؟ تو هم که میدانی، البته اگر توی این قضیه مثل من نباشی، حرف نمیزنی.
باور کن اگر تو یکی زبان داشتی، من این جوری سوتی نمیدادم.