خلاصه ماشینی:
"آخر چرا این جماعت آن گونه به دروغ وانمود میکردند که ستایشش میکنند،در قبال او چنین صبرشان اندک بود؟اگر او ادامهء گرسنگی را هنوز تاب میآورد،چرا آنها گرسنگی او را تحمل نمیکردند؟ علاوه بر این خسته بود و روی کاه یله میشد،اما حالا به هر ترتیبی که شده باید کمر راست میکرد و به سوی غذایی میرفت که صرف تصورش،موجب دل آشوبهاش میشد و فقط به حرمت و ملاحظهء خانمها بود که با زحمت و تقلا در برابر بروز دلآشوبه مقاومت میکرد.
تمام پیکرش که چندان وزنی هم نداشت بر یکی از خانمها تکیه میزدهد این خانم هم که هیچ تصوری از چنین وظیفهء افتخاری نداشت با نفس بریده و نگاهی ملتمسانه،ابتدا برای مصون ماندن چهرهء خود از تماس با هنرمند،تا آن جا کهمیتوانست گردنش را میکشید و دور نگه میداشت،اما وقتی که در این کار موفقیتی نصیبش نمیشد و همراه خوش شانس نیز به کمکش نمیآمد و تنها به این اکتفا میکرد که که یک دست لرزان و استخوانی هنرمند را حمل کند،در میان قهقههء شادمانهء تماشاچیان،میزد زیر گریه و جایش را میداد به خدمتکاری که از پیش آماده شده بود.
چه چیزی میتوانست تسلایش دهد؟ دیگر آرزوی چه چیزی را میتوانست داشته باشد؟و اگر در این میان آدم خوش قلبی پیدا میشد که فقط محض همدردی برایش توضیح میداد،که شاید اندوه او ناشی از گرسنگی،بخصوص دورههای طولانی گرسنگی است،گاهی پیش میآمد که هنرمند در پاسخ به او یکباره طوفان خشم خویش را رها میکرد و چون جانوری وحشی در پشت میلههای قفس چنان نعرهای میکشید که همه در وحشت فرو میرفتند."