خلاصه ماشینی:
"آنگاه پرچم اسلام را به دست سعید داد و بدو گفت:"این آخرین بامداد زندگانی من است.
هنگامی که به مسجد رسیدند،وی با رنگ پریده،روی به مردم کرد و گفت:هان،ای مردم!همچنان که روز روشن خواه و ناخواه به به پایان میرسد،دوران عمر انسان را نیز سرانجامی است.
کسی بدو گفت:ای رسول خدا،جهانیان همه،هنگامی که دعوت تو را در راه حق شنیدند،به کلامت ایمان آوردند و روزی که تو پای به هستی نهادی،ستارهای در آسمان ظاهر شد،و هر سه برج طاق کسری فرو ریخت.
بار دیگر وی گفت:ای مردم!به خدا ایمان داشته باشید و در مقابل او سر تعظیم فرود آورید.
آنگاه لختی خاموش شد و به فکر فرو رفت،سپس،راه خود را با گامهای آهسته در پیش گرفت و گفت:ای زندگان،بار دیگر به همه شما میگویم که هنگام رحلت من از این عالم فرا رسیده.
نزدیک غروب بود که عزرائیل بدو گفت:ای پیغمبر!خداوند تو را به نزد خویش میخواند."