خلاصه ماشینی:
"باز هم پدرم از من که او موقع شاهدش بودم میپرسید تا به مادرم و خواهرهایم و به خصوص به علی برای چندمین بار ثابت کرده باشه که تجربهاش رو درست بشنوه و بیجا نخنده:"یادته اون سال امنیهها میخواستن اسبها رو از روستاها جمع کنن و بفرستن تا ژاندارمها با همه سربازهاشون بزنن به کوه و کمر و دنبال آدمایی بگردند که میگفتی اسلحه دارن و دو افسر آمریکایی و یه ژاندارمرو موقع نقشهبرداری از مرز با تیر کشتن و رفتن اون بالاها که ژاندارمها نتونن برن دنبالشون؟خوب فکر کن،یادته؟یادته از دور دیدم دارن میآن به طرفمون.
مگر از سر شب تا آن موقع که حدود دو صبح بود چند بار با انفجارهای گلولههای شصت میلی خمپارهاندازها نریخته بود؟مگر خود من روز قبل از آن اتفاق همسنگریام،عظیمی را هول ندادم که ترکشهای کمتری به پشتش بخورد؟او که از اول شکسته شدن سکوت،با نهایت هوشیاری گوش سپرد و جای ریزش شنها را از زیر پاهای گشتیهای عراقی معلوم میکرد و حرفهایشان را هم ترجمه کرد."